نگاهی تازه به فلسفه پزشکی بیندازید.

جنون: اُبژه دانش

غلامحسین مقدم حیدری

0

 

فوکو معتقد است که دیوانه در اقامتگاه موجود خطاکاری پنداشته می شد که او را مجازات می کردند. حال آنکه در آسایشگاه « خطاکاری دیوانه برای او آگاهی از خود و رابطه ای یک جانبه با نگهبان بود و برای انسان عاقل، آگاهی از غیر و مداخله در هستی دیوانه به منظور درمان او ؛ یعنی این خطاکاری، دیوانه را برای خود و دیگری موضوع و مفعول(ابژه) همیشگی مجازات می کرد. دیوانه با پذیرش موقعیت خود به مثابه مفعول (ابژه) و با آگاهی از تقصیر و خطاکاری خود باید به آگاهی از موقعیت خود به مثابه فاعل(سوژه) آزاد و مسئول و نتیجتا به خرد می رسید. حرکتی که از طریق آن دیوانه با تبدیل شدن به ابژه برای دیگری به آزادی می رسید در دو زمینه متحقق می شد: کار و مشاهده.» (همانجا،ص ۲۴۳)

کار در آسایشگاه هیچ جنبه تولیدی نداشت و صرفا به مثابه قاعده ای اخلاقی به بیماران تحمیل می شد. نظم ساعات کار، لزوم معطوف کردن دقت و توجه به آن و ضرورت رسیدن به نتیجه مطلوب، بیمار را از آزادی فکر و روح که برایش مرگبار بود بی بهره و او را مقید به مجموعه ای از مسئولیت ها می کرد. اما «مشاهده» کارکردی به مراتب موثرتر داشت و از طریق آن بود که ترس از احساس مسئولیت در قلب دیوانه جای داده می شد. اما مشاهده چگونه در مورد دیوانه بکار گرفته می شد؟ به عبارت دیگر چه تکنیک هایی برای مشاهده کردن بکار گرفته می شد که ترس را در دل دیوانه می کاشت؟ فوکو در کتاب تاریخ جنون سه گونه از این تکنیک ها را مورد بررسی قرار می دهد: تکنیک مشاهده دیگران: «نیاز به احترام»، تکنیک «بازشناختن در آینه»، تکنیک سکوت: در معرض مشاهده نبودن. در ادامه به بررسی این تکنیک ها می پردازیم.

دیوانه با پذیرش موقعیت خود به مثابه مفعول (ابژه) و با آگاهی از تقصیر و خطاکاری خود باید به آگاهی از موقعیت خود به مثابه فاعل(سوژه) آزاد و مسئول و نتیجتا به خرد می رسید. حرکتی که از طریق آن دیوانه با تبدیل شدن به ابژه برای دیگری به آزادی می رسید در دو زمینه متحقق می شد: کار و مشاهده.

تکنیک مشاهده دیگران: «نیاز به احترام»

این تکنیک مبتنی بود بر مشاهده دیگران که توک آن را «نیاز به احترام» می نامید و در درمان دیوانگان از کار هم موثرتر پنداشته می شد. بدین منظور توک مراسم خاصی برگزار می کرد که در آن دیوانگان باید زندگی اجتماعی را با تمام شئونات و آداب رسمی اش تقلید می کردند در حالیکه دیگران به مشاهده آنان می پرداختند. او شب نشینی هایی ترتیب می داد که در آن ها هر کس می بایست زندگی اجتماعی را با همه شئونات و اداب رسمی اش تقلید کند، در حالیکه دیگران فقط با نگاه او را برانداز می کردند این نگاه در کمین کوچکترین حرکت نامناسب، بی نظمی و ناشیگری حاکی از جنون بود. سرپرستان و ناظمان عزلتگاه هر از گاه بیمارانی را به عصرانه دعوت می کردند. مدعوین بهترین لباس خود را می پوشند و در ادب و نزاکت با یکدیگر رقابت می کردند. از انان به عالیترین نحو پذیرایی و طوری به آنان توجه و رسیدگی می شد که انگار میهمانانی غریبه اند. این مجالس معمولا در نهایت نظم برگزار می شد و برای میهمانان بسیار دلپذیر بود و جوی را بوجود می آورد که بیماران می کوشیدند تا بر تمایلات و رفتارهای خود مسلط گردند.

نکته مهم این است که این مراسم نزدیکی، گفتگو و شناخت متقابل افراد را سبب نمی شد .محیطی در اطراف دیوانه بوجود می آوردند که گرچه تمام عناصرش برای او آشنا بودند اما در آن بیگانه بود و باید نقشی را که آن محیط از او طلب می کرد را اجرا کند نه آنگونه که خود بود. هر بی دقتی در اجرای این نقش مورد ارزیابی و قضاوت مشاهده گران این صحنه قرار می گرفت. بدین گونه دیوانه به یک ابژه تبدیل شد که انسان های عادی در نقش سوژه هایی به ارزیابی و قضاوت آن ها می پرداختند. بدین گونه با تحمیل آرام و بی سروصدای ظاهر و نقاب شخصیتی اجتماعی به او از طریق مشاهده ، توجه او را به سطح وجودی اش معطوف می کردند. دیوانه می کوشید رفتارش را بگونه ای سامان دهد که مطابق رفتار بهنجار مورد پذیرش جامعه باشد. توک و همکارانش در آسایشگاه با بکارگیری این شیوه سعی داشتند تا رفتار و اعمال دیوانه را بهنجار کنند. بدین گونه دیوانه درمان می شد.  به عبارت دیگر دیوانه را درمان کنند. گرچه غل و زنجیرها را از دست و پای دیوانگان باز کرده بودند و بنظر می رسید که نزدیکی میان دیوانه با مشاهده گرانش بوجود آمده بود اما دیوانه هیچ رابطه متقابل و تعاملی با مشاهدگرانش نداشت. « این نزدیکی در واقع فقط مجاورت نگاهی بود که نظارت می کرد، در کمین بود و نزدیکتر می آمد تا بهتر ببیند اما بیشتر فاصله ایجاد می کرد چرا که فقط بیگانگی را به رسمیت می شناخت»(فوکو،۱۳۸۱،ص۲۴۶)

گرچه غل و زنجیرها را از دست و پای دیوانگان باز کرده بودند و بنظر می رسید که نزدیکی میان دیوانه با مشاهده گرانش بوجود آمده بود اما دیوانه هیچ رابطه متقابل و تعاملی با مشاهده گرانش نداشت

تکنیک «بازشناختن در آینه»

در مراکز اقامت اجباری پزشک مراقبت و قضاوت را یا از بیرون بر دیوانه تحمیل می کرد و یا آن را همچون امری اخلاقی درونی دیوانه می نمود. نمونه ای از این روش به شیوه بیرونی در سطور بالا بیان شد کار توک عمدتا به این شیوه اختصاص داشت اما پینل شیوه ای به نام « باز شناختن در آینه» طراحی کرد که قضاوت و مراقبت را به درون دیوانه می برد. « در این روش هدف آن نبود که از طریق نمایش تحمیلی حقیقت، ولو حقیقتی تصنعی، خطا را از میان برند؛ مراد بیش از آنکه از میان بردن خبط و خطای جنون باشد لطمه زدن به کبر و تفرعن آن بود»(همانجا، ص۲۶۱) طراحان این شیوه نمایشی را ترتیب می دادند که در آن دیوانگان دیگر با مضحک نشان دادن ادعاهای دیوانه مورد نظر ، شک و تردید و آشفتگی را به درون بیمار ببرند .بدین گونه بیمار همچون فردی که در مقابل آینه قرار گرفته است در برابر آینه دیگران به مشاهده خود می پرداخت و خود را می شناخت و مورد قضاوت اخلاقی قرار می داد. این روش به دو شیوه انجام می شد:

  • شیوه اول، شیوه تجلیل بود که در آن دیوانه را به تماشای جنون فرا می خواندند. پنیل در این باره به ذکر موردی می پردازد. او از سه دیوانه یاد می کند که خود را لویی شانزدهم می پنداشتند و بر سر تاج و تخت با یکدیگر به نزاع می پرداختند. ناظم آسایشگاه یکی از آنها را به کناری کشید و پرسید: چرا با این ها که دیوانگی شان آشکار است، مجادله می کنی؟ فکر می کنی که برای ما مسلم نیست که شما لویی شانزدهم هستید؟ دیوانه که از این تجلیل مغرور شده بود در حالی که با نخوتی تحقیر آمیز دو نفر دیگر را نگاه می کرد خود را از منازعه کنار کشید. همین حیله را در مورد دیوانه دوم و سوم نیز بکار بردند و آنان نیز از مجادله کنار کشیدند. بدین گونه مشاجره آنان خاتمه یافت.

تامل در این روش نشان می دهد هنگامی که دیوانه دیگران را نگاه و با این نگاه محکومشان می کرد، خود را توجیه می کرد و بر او مسلم می شد که هذیان او با واقعیت مطابق است. «شکاف میان خود بزرگ بینی و واقعیت تنها در دیگری، یعنی در موضوع نگاه، آشکار می شد. این شکاف در وجود خود یعنی فاعل نگاه کاملا مستور و پنهان بود. فاعل نگاه حقیقت بی واسطه و قاضی مطلق می شد»(همانجا، ص۲۶۰). حاکمیت تجلیل شده یکی از دیوانگان، پرده از حاکمیت دروغین دو دیوانه دیگر بر می داشت و بدین ترتیب از آنان سلب حاکمیت می کرد. و خود در حالیکه کبر دیوانه به اوج قدرت می رسید، تثبیت می شد. در این مرحله دیوانه جنون را به مثابه هذیان صرف به دیگران نسبت می داد اما به منزله ناخودآگاهی کامل آن را در وجود خود می پذیرفت. بدین گونه شیوه آینه به کمک می آمد و توهم زدایی می کرد.

  • شیوه دوم، شیوه ذلت و خواری بود. در این شیوه دیوانه که از سر کبر و غرور خود را با موضوع هذیانش یکی می پنداشت در وجود دیوانگانی که ادعاهایش را مضحک می خواندند، تصویر خود را باز می یافت. پنیل برای توضیح این روش مورد دیگری را مثال می زند. یکی از بیماران بیستر خود را پادشاه تصور می کرد و همیشه با لحنی آمرانه و تحکم آمیز سخن می گفت. یک روز که آرامتر بود ناظم بیمارستان به طرف او رفت و پرسید اگر پادشاه است چرا به حبس خود خاتمه نمی دهد و با دیوانه های عادی در یک جا مانده است. ناظم در روزهای بعد نیز همین سخنان را تکرار کرد و کم کم مضحک بودن ادعاهای مبالغه آمیزش را آشکار کرد. دیوانه دیگری را به بیمار نشان داد که او هم از مدت ها پیش خیال می کرد که از قدرت حاکمیت برخوردار است و بدین سان خود را مضحکه دیگران کرده است. بیمار مانیایی با شنیدن سخنان ناظم ابتدا دچار آشفتگی شد، سپس در فرمانروایی خود شک کرد و بالاخره متوجه شد که تصوراتش اوهامی بیش نیست و بدین گونه معالجه شد.

نجات دیوانه از چنگ جنون در گرو آن بود که او نظاره گر نمایش بی خردی تحقیر شده خود باشد و در عین اسارت در اوهام مطلقا ذهنی اش، ناگهان تصویر مضحک و عینی همان اوهام را در دیوانه همانند خود بازیابد.

در این روش دیوانه با واهی خواندن ادعای دیوانه دیگر، که موضوع نگاه(ابژه) او بود، واهی بودن پندار خود را نیز می پذیرفت و حس استوار حاکمیتش در مقام فاعل(سوژه) در هم می شکست.  او بی رحمانه و بی اغماض خود را می نگریست و در میان سکوت نمایندگان خرد که کاری نمی کردند جز انکه این آینه هولناک را در برابرش بگیرند، خود را در آینه می دید و بطور عینی به دیوانگی اش پی می برد.

نجات دیوانه از چنگ جنون در گرو آن بود که او نظاره گر نمایش بی خردی تحقیر شده خود باشد و در عین اسارت در اوهام مطلقا ذهنی اش، ناگهان تصویر مضحک و عینی همان اوهام را در دیوانه همانند خود بازیابد. در بازی نگاه های متقابل که در آن دیوانه تنها خود را می دید، حقیقت از طریق غافلگیر کردن دیوانه به او القا می شد.« آسایشگاه در اجتماع دیوانگان، آینه ها را به گونه ای قرار داده بود که دیوانه بالاخره ناگزیر می شد به رغم میلش با مشاهده دیوانگی خود غافلگیر شود.»(همانجا،ص۲۶۱) دیوانه در برابر آنچه از حقیقت وجود خود می دانست مسئول شد ، اسیر نگاه خود گردید، نگاهی که مدام معطوف به خویش بود. « او سرانجام به بند حقارت باری گرفتار آمد که ناچارش می کرد به موضوع شناخت خویش بدل شود»(همانجا، ص۲۶۲) « دیوانه خود را نظاره می کرد و خود توسط خود نظاره می شد. او هم موضوع(ابژه) ناب نمایش بود هم فاعل (سوژه) مطلق آن»(همانجا،ص۲۵۹)

 تکنیک سکوت: در معرض مشاهده نبودن

اقامت اجباری عصر کلاسیک در قیاس با گفتگوی مداوم خرد و جنون در دوران رنسانی، تحمیل سکوت بود. اما این سکوت کامل نبود زیرا در این سکوت زبان واقعا از بین نرفته بود بلکه از طریق اشیا بیان می شد. اقامت اجباری، زندان، سیاهچال و حتی شکنجه و عذاب گفتگویی بی صدا میان خرد و بی خردی برقرار می کردند که همانا مبارزه بود.  در عصر پینل این گفتگو قطع شد، سکوت مطلق بود و عقل و جنون دیگر زبان مشترکی نداشتند. «زبان هذیان را تنها فقدان زبان می توانست پاسخ گوید.»(همانجا،ص ۲۵۸) زیرا هذیان دیگر بخشی از گفتگو با خرد نبود، بلکه اصلا زبان تلقی نمی شد.

پینل از زندانی ای سخن می گوید که روحانی بود و به دلیل ابتلا به جنون از کلیسا طرد شده بود. او دچار توهم عظمت بود و خود را مسیح می پنداشت. رفتار خودپسندانه و طمطراق سخنانش او را در بیمارستان مایه سرگرمی همگان کرده بود. اما چون گمان می کرد که مصیبت مسیح را از سر می گذراند با شکیبایی ریشخندهای مداوم دیگران تحمل می کرد. پینل زنجیرها را از پای او گشود اما با او مانند همگان رفتار نکرد. نه توصیه و نصیحتی به او کرد و نه قولی از او گرفت. بی آنکه کلامی بر زبان آورد او را از بند رها کرد و دستور داد تا دیگران نیز مانند او با دیوانه رفتار سردی داشته باشند و با او همکلام نشوند. این ممنوعیت بر مردی که این چنین به خود مغرور بود تاثیری عمیق تر از زنجیر و سیاهچال گذاشت. رها شدگی به حال خود و انزوایی که در آزادی کاملش برای او تازگی داشت باعث شد خود را تحقیر شده احساس کند. سرانجام پس از دوره طولانی شک و تردید افکارش معقولتر و منطقی تر شد و به جمع بیماران پیوست.

سیاهچال، زنجیر، موضوع مداوم سرگرمی و ریشخند دیگران شدن، عامل بروز و جولان آزادانه هذیان بیمار بود.  همین ها نشان می داد که دیگران هذیان او را پذیرفته اند. اما هنگامی که زنجیرها شکسته شد، بی اعتنایی و سکوت همگان او را اسیر آزادی بی معنا و صوری کرد. او در سکوت دیگران با حقیقت خود که دیگر به رسمیت شناخته نمی شد، تنها ماند. و هر چند باز هم این حقیقت را در برابر دیگران عرضه کرد، تلاش او مذبوحانه بود زیرا دیگر در معرض نگاه کسی نبود و چون حتی تحقیر هم نمی شد این حقیقت دیگر به او احساس عظمت و جلال نمی داد. « اکنون خود این انسان نه انعکاس وجودش در هذیان تحقیر می شد»(همانجا،ص ۲۵۸) قید و بند جسمی جای خود را به آزادی ای داده بود که هر آن به مرز تنهایی و انزوا می رسید. از آن پس او فقط زندانی خویش بود، رابطه اش با خود بر مبنای گناه و تقصیر قرار داشت و عدم ارتباطش با دیگران ناشی از شرمساری بود.

فوکو بر این نکته تاکید می کند که مشاهده نقش مهم و غیر قابل اجتنابی در ساختن هویت فرد دارد. این مشاهده لزوما مشاهده افرادی نیست که موافق او هستند بلکه مشاهده افرادی که با او مخالفند یا حتی دشمن او تلقی می شوند نیز نقش مهم و بی بدیلی در ساختن هویت فرد دارند. فوکو در مورد بیمار فوق می گوید: « بیمار حضور آنها را نه از طریق توجهی که به او معطوف بود، بلکه از طریق اجتنابشان از توجه به او از طریق نگاه برگشته شان احساس می کردند»(همانجا، ص ۲۵۸ ) مخالفت دیگران با فرد برای او مرزی می سازند که قلمرو هویت او را نشان می دهد. این مرز برای دیوانه داخل یک آسایشگاه کاملا مشخص بود. تمسخر، تحقیر، پند و اندرز، زنجیر و سیاهچال از جمله چیزهایی بودند که مرز هویت او را می ساختند و او با نزدیک شدن به آن مرز هویت خود را باز می یافت. با گشودن زنجیرها بخشی از این مرز هویت ساز ناپدید شد و با سکوت دیگران به یکباره تمامی این مرز فرو ریخت.  « دیگران برای او مرزی بودند که هر چه او بیشتر به سویش می رفت خود را عقبتر می کشید. او از بند رها بود اما به یمن سکوت دیگران اسیر گناه و شرمساری شده بود»(همانجا، ص ۲۵۸)«عذاب او مایه افتخارش بود پس رهایی حقیرش می کرد»(همانجا) حس گناهکاری، شرمساری و خطا سبب می شد تا بیمار با وقوف یافتن بر بیماری خود به جمع دیگران بپیوندد و این گونه امکان وجود زبان مشترکی میان او دیگران پدید آید. « این زبان، زبان خطاکاری پذیرفته شده بود»(همانجا، ص ۲۵۹)

قید و بند جسمی جای خود را به آزادی ای داده بود که هر آن به مرز تنهایی و انزوا می رسید. از آن پس او فقط زندانی خویش بود، رابطه اش با خود بر مبنای گناه و تقصیر قرار داشت و عدم ارتباطش با دیگران ناشی از شرمساری بود.

موسسان آسایشگاه بر این نکته واقف بودند که مشاهده شدن توسط دیگران- به چشم آمدن توسط دیگران- نقشی بنیادین و مهم در ساختن هویت فرد دارد از این رو با متوقف کردن این عمل فرد دیوانه را بی هویت می ساختند یا حداقل بخشی از هویت فرد دیوانه را که همان دیوانگی اش بود را مضمحل می کردند و بدین گونه می توانستند سبب درمان دیوانگی دیوانه شوند.

منبع:

مقدم حیدری،غلامحسین(۱۳۹۶) بررسی مشاهده بازتابی و مشاهده نافذ در تاریخ جنون، مجله تاریخ پزشکی،شماره۳۳

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.