ساختارهای پنهان در پشت روانشناسی
نوشته:هانا لین ونابل بازسازی و ترجمه: محسن خادمی
فوکو با حضور در کارناوال دیوانگان، نگاه خود را به ساختارهای پنهان در پشت روانشناسی مدرن معطوف کرد. ما در اینجا برای بررسی این ساختارها، ابتدا لازم است دو مسئلۀ مهم را مورد تأمل قرار دهیم: (الف) رابطۀ میان بیماری جسمی و بیماری روانی؛ (ب) عدم تبیین تجربۀ متناقض بیماران. پس از این مداقّه، میتوان به (ج) «پارادکسی در دل روانشناسی» پی برد که خود معلول مرزبندی «نظریه» و «رویۀ عملی» در روانشناسی مدرن است.
رابطۀ بیماری جسمی و بیماری روانی
فوکو در آغاز کتاب «بیماری روانی و روانشناسی» دو سؤال مهم مطرح میکند: «تحت چه شرایطی میتوان از بیماری در حوزۀ روانشناسی صحبت کرد؟ چه ربط و نسبتی میان آسیب روانی و آسیب جسمی وجود دارد؟»[۱] آیا میتوان از یک زبان واحدی برای تمام بیماریها استفاده کرد؟ فوکو قبل از تجربۀ خود در کارناوال سوئیس، به روشهای خاصی (مانند روشهای وجودی، پدیدارشناختی، روانکاوانه و مارکسیستی) به این سؤالات انتقادی مینگرد و میکوشد تفاوتهای آسیب جسمی و آسیب روانی را درک کند. اما او درمییابد که این روشها رضایتبخش نبوده و خلط مقولات جسمی و روانی ابداً کارآمد نیست. او این نکته را در فصل آغازین کتاب خود میآورد: «در بادی امر، نه میتوان یک تشابه انتزاعی، و نه یک وحدتِ همه جانبه میان دو پدیدۀ ناظر به آسیب روانی و آسیب جسمی را پذیرفت.»[۲] به جای خلط این دو مقوله، باید دریابیم که «آسیبهای روانی نسبت به آسیبهای جسمی، مستلزم روشهای تحلیلی متفاوتی است.»[۳] وقتی میخواهیم از روشهای یکسانی برای هر دو مقوله استفاده کنیم، در نهایت درمییابیم که نمیتوان تبیین کاملی از بیماری روانی بدست داد. این درک، ما را بر آن میدارد تا بپذیریم که روایت مرسوم روانشناسی ناقص و ناتمام است. در واقع، از دید فوکو، نمیتوان تمام احوالِ نامتعارفِ روانیِ انسان را طبی کرد. این اوضاعواحوالِ فرهنگی است که ما را وامیدارد تا برخی رفتارهای نامقبول اجتماعی را به چشم بیماری ببینیم.[۴] فوکو در کتاب خود این مطلب را به خوبی بیان میکند: «تحلیل روانشناسان و جامعهشناسانِ ما که بیمار را به یک فرد منحرف تبدیل میکند… بیش از هر چیز، فرافکنیِ مضامین فرهنگی ماست.»[۵]
«تحت چه شرایطی میتوان از بیماری در حوزۀ روانشناسی صحبت کرد؟ چه ربط و نسبتی میان آسیب روانی و آسیب جسمی وجود دارد؟»
عدم تبیین تجربۀ متناقض بیماران
از نظر فوکو، جهان مدرن محدودیتهایی گرداگرد دنیای واقعی ایجاد میکند و از این محدودیتها برای شکلدادن به معنای بیماریهای روانیای چون اسکیزوفرنی استفاده میکند. این مرزها دنیای اسکیزوفرنی را از دنیای واقعی جدا میکند، بهگونهای که «فرد مبتلا به اسکیزوفرنی دیگر نمیتواند خود را در این دنیا به رسمیت بشناسد»، و دیگر نمیتواند در جامعه هویت خود را بیابد. چنین فردی «فراسوی واقعیت» رفته و «نمیتواند در این دنیا احساس راحتی کند».[۶] این شیوۀ بازتعریف جهان، هیچ فضای گرم و دلچسبی برای افرادی که با اسکیزوفرنی دستوپنجه نرم میکنند باقی نمیگذارد. این نگرش باعث ایجاد پارادکسی میشود که فردِ مبتلا به اسکیزوفرنی تبدیل به «غریبهای در جهان واقعی» میشود که هم خود را در جهان، و هم در عین حال راندهشده از جهان احساس میکند. فوکو در انتهای کتاب «بیماری روانی و روانشناسی» این موضوع را به خوبی بیان میدهد:
جهان معاصر، بستر تحقق اسکیزوفرنی را فراهم میسازد، نه به این دلیل که تکنیکهایش آن را غیرانسانی و انتزاعی میکند، بلکه به این دلیل که فرهنگ ما جهان را به گونهای میخواند که خود انسان نمیتواند خود را در آن بشناسد. فقط تعارض واقعیِ شرایطِ وجودی میتواند ساختار پارادکسیکال جهان اسکیزوفرنی را تبیین کند.[۷]
فوکو پیش از تجربۀ خود در کارناوال سوئیس، میکوشد تا این پارادکس را در «حقیقت انسان» بیابد. اما پس از مشاهدۀ بیماران روانیِ کارناوال سوئیس که همچون «غریبههایی در دنیای واقعی» یکباره ظاهر میشوند، از رأی خود عدول میکند و میکوشد تا بر اساس تحلیل و روایتی تاریخی از روانشناسی این مسئله را تبیین کند. به تعبیر جیمز برنائور «آثار اولیۀ فوکو رابطۀ بیماری روانی و انسانشناسی انتزاعیِ روانشناسی (که مقولۀ «شخصیت» در آن محوریت داشت) را به پرسش میکشید. اما آثار بعدی او، نه زیرسؤالبردنِ یک عامل یا گرایشی در روانشناسی، بلکه بهپرسشکشیدن خود رشتۀ روانشناسی بود.»[۸] در واقع فوکو دامنۀ فعالیت خود را از نگاه به تجربۀ پارادکسیکالِ بیماران، به سوی ماهیت متناقض خود رشتۀ روانشناسی بسط میدهد و نشان میدهد که ساختار پارادکسیکالِ تجربۀ بیماران ناشی از پارادکسی است که در خود روانشناسی نهفته است.
مرزبندی میان نظریه و رویه: پارادوکسی در روانشناسی
رابطۀ مبهم میان آسیب جسمی و آسیب روانی، و نیز تجربۀ تناقضآمیز بیماران، فوکو را به پارادکس بزرگتری در ساختار خود روانشناسی سوق میدهد. در واقع این پارادکس ناشی از مرزبندی نظریه و رویۀ عملی روانشناسی است: رویه ای که میراث بَر عصر کلاسیک[۹] است، و نظریه ای که میراث بَر روشهای علم مدرن است. با درنظرگرفتن مثال فردی که تجربۀ اسکیزوفرنی دارد، میتوان این پارادکس را توضیح داد: در اینجا فردی وجود دارد که مرتباً دچار ʼتوهّمʻ میشود، و چیزهایی ʼمیبیندʻ و احساس میکند که بخشی از جهان مادی نیست. و از آنجا که این تجربیات خارج از این جهان قرار داده میشود، او احساس میکند به این جهان تعلق ندارد و به جهان دیگری منتقل شده است. نظریۀ مدرن نمیتواند حضور این پدیدهها را تبیین کند، زیرا فقط میتواند بگوید این تجربیات در جهان واقعی جای نمیگیرد و با آن همخوانی ندارد. اما به صرفِ راندنِ این تجربیات به بیرون از جهان واقعی، نمیتوان تبیینی نظری برای آنها ارائه داد. پس در اینجا نظریه ها بی ربط و بی فایده اند. از سوی دیگر، اقدامات عملیِ صورت گرفته برای رفع ناخوشی بیماران نیز ناکارآمدند؛ چراکه رویۀ عملیِ روانشناسی ریشه در ایده های قدیمی عصر کلاسیک دارد که «نه علمی اند نه روانشناختی»، و نظریۀ روانشناسی نیز بر چیزی جز اجتناب از نیروهای رازآمیز و اسطورهای مبتنی نیست. اینجاست که روشن میشود نظریه و رویۀ عمَلیِ روانشناسی، گرچه هر دو برای تبیین و رفع بیماریهای روانی مورد استفاده قرار میگیرند، اما هیچکدام نمیتواند توجیه گر دیگری باشد.
فوکو درمی یابد که رویۀ مدرن روانشناسی فاقد مبنای نظری است، و نظریۀ مدرن روانشناسی نیز نمیتواند هیچ رویۀ عملی ارائه دهد، یا رویه های موجود را درک و تبیین کند
فوکو در مقالۀ «پژوهشهای علمی و روانشناسی» (۱۹۵۷) استدلال میکند که فقدان نظریه در پشت روانشناسی به این دلیل است که خاستگاه واقعی روانشناسی «فراموش شده، یا بهتر بگوئیم، پنهان شده است»؛ بیخبری از خاستگاه روانشناسی، یعنی مرزبندی میان نظریه و رویه، پارادکسی در بنیاد آن ایجاد میکند. از نظر فوکو در اینجا ما با یک موقعیت پارادکسیکال مواجهیم:[۱۰] از یک سو، رویۀ عملیِ روانشناسی ای داریم که نه نظریه ای مدرن برای توجیه آن دارد و نه حتی میکوشد به مطالبات سایر رشته های علمی پاسخ دهد؛ چراکه این رویه ها هنوز از دل رویه های پیشامدرن برمیخیزند. از سوی دیگر نیز نظریۀ مدرن قادر به ارائۀ یک رویۀ عملیِ روانشناسی نیست، به طوری که بتواند هم از نظریهای موجّه و هم از کاربردی عملی چنان پشتیبانی کند که نظریه و رویۀ عملی به هم گره بخورند و مؤید یکدیگر باشند.
به بیان دیگر، فوکو درمییابد که رویۀ مدرن روانشناسی فاقد مبنای نظری است، و نظریۀ مدرن روانشناسی نیز نمیتواند هیچ رویۀ عملی ارائه دهد، یا رویه های موجود را درک و تبیین کند. او نتیجه میگیرد که «عدم وجود رویۀ عملیِ مستقل و مؤثر در روانشناسی، به نحو پارادکسیکال، بدل به شرط وجود نظریهای ایجابی، ʼعلمیʻ و موثر در روانشناسی شده است[!]»[۱۱] در واقع چیزی به نام رویۀ «مدرن» روانشناسی وجود ندارد و همین فقدان رویۀ عملی است که از طنز ماجرا، پایه و بنیاد نظریۀ مدرن روانشناسی را شکل میدهد. به تعبیر مایکل بِرِنت «روانشناسیِ کاربردی … هیچ نظریه ای ندارد، و نظریۀ روانشناسی نیز هیچ رویۀ عملی ندارد.»[۱۲] در واقع، رویه های روانشناسی بنیاد پنهانی دارند، و نظریه های روانشناسی نیز هیچگونه رویۀ عملی ندارند. هر کدام بدون پشتیبانیِ دیگری رها میشوند و هیچکدام تکیه گاه دیگری نیستند.
[۱] . Foucault, Maladie mentale et personnalité (۱۹۵۴)
[۲] . Maladie mentale et personnalité, p.16.
[۳] . ibid., p.12
[۴] . Daniel Berthold-Bond, Hegel’s Theory of Madness, ۱۹۹۵, p.188.
[۵] . Foucault, Mental Illness and Psychology, p.63.
[۶] . Maladie mentale et personnalité, pp.88, 89.
[۷] . ibid., p.89.
[۸] . James Bernauer, Michel Foucault’s Force of Flight, p.42.
[۹] . عصری است که از نیمۀ قرن هفدهمْ آغاز و تا پایان قرن هجدهم ادامه داشت. این عصر، عصر استیلای عقل بود.
[۱۰] . Foucault, “Recherche scientifique et la psychologie,” p.175
[۱۱] . Ibid., p.176
[۱۲] . Michael C. Behrent, “Foucault and Technology,” History and Technology: An International Journal ۲۹:۱ (۲۰۱۳), p.70
محسن خادمی دانشجوی دکتری فلسفه علم پژوهشگاه علوم انسانی