نگرش مکانیکی به بدن: مناقشه دکارت و هاروی درباب گردش خون
علیرضا منجمی
نشست تخصصی گروه فلسفه با موضوع «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» با حضور غلامحسین مقدم حیدری، علیرضا منصوری، علیرضا منجمی، مهدی معینزاده، عبدالرسول عمادی در ۱۵ بهمن در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
بدن بهمثابه ماشین
دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود، وی با اشاره به بحث فلسفهی مکانیکی در بدن سخنرانی خود را آغاز کرد و متذکر شد: سعی دارم در یک کیس استادی(مطالعه موردی) برای شما نشان دهم. معمولاً منازعهای بین هاروی و دکارت در باب گردش خون وجود دارد. زوایای فلسفهی مکانیکی را در بدن یعنی بدن بهعنوان موضوع فلسفهی مکانیکی چگونه در مناقشهی دکارت و هاروی خود را نشان میدهد و سپس گسترش آن در قرون بعدی چگونه است را توضیح خواهم داد. اگر خلاصه توضیح دهیم که نگرش مکانیکی به بدن چه معنایی دارد، میتوانیم بگوییم بدن مانند یک ماشین است؛ اما هنگامی که با این موضوع برخورد میشود به نظر میآید خیلی سادهلوحانه و ابلهانه است که بگوییم بدن انسان مانند یک ماشین است؛ چراکه انسان چیزی بیشتر از یک ماشین است؛ اما توضیح میدهم که به این سادگی نیز باید با این موضوع برخورد کرد. این امر مانند آن موضوع پوزیتیویست یک انگ شده است که بهراحتی زده میشود، بدون آنکه تأمل کنیم مراد از آن چه بوده است؟ اینکه بدن را بهمثابه ماشین تلقی کنیم چگونه شکل گرفته است؟
اولین مورد کلمهی مکانیسم است که مکرراً در متون طبی به کار میرود و این از ایدهی فلسفهی مکانیکی به بدن بیرون آمده است. مکانیسم را هنگامی که در متون زیست و … میبینید به سازوکار تعبیر میکنند؛ اما سازوکار را هنگامی که برمیگردانیم بخش مکانیکی از آن گرفته میشود. پیش از آنکه وارد بحث دکارت و هاروی شویم چند نکته مهم است که به نظر میآید در مورد آن توضیح دهیم. در مورد زمانه و زمینهای که این بحث شکل گرفت، فلسفهی طبیعی چه بود و چه تفاوتی با مکانیکال آرتز داشت. تا پیش از قرن ۱۷ مکانیک یک علم سازمانیافته نبود، مکانیک چیزی بود که بیشتر بهعنوان یک نوع هنر تلقی میشد تا علم. به ترجمهی عربی که از آن است، اعراب مکانیک را علمالحیل میگفتند، علمی که در کار ترفند و نیرنگ و چنین مواردی است. اگر به محصولاتی که آن زمان مکانیکال آرتز تولید کرده است نگاه کنیم، مواردی مانند ساعتهای آونگدار است که بسیار شگفتانگیز است؛ مثلاً یک تعداد لشکر، سرباز و فرمانده و اسب و گاری از ساعت میآمدند بیرون و بازمیگشتند. مورد وسیع و گستردهای بوده است، بدون آنکه هیچ ایدهای وجود داشته باشد، برای آنکه مکانیک را میتوان برای تصرف طبیعت و در پیوند با علم به کار برد، این نکتهی بسیار مهمی است.
در اینجاست که میتوانیم ببینیم برای اولین بار این دو کمی به یکدیگر نزدیک میشوند، یک نکتهی خیلی مهم که راه را برای استفاده از متافر ماشین یا ساعت در بدن یا هر چیز طبیعی دیگر باز میکند. این ایده است که فکر میکنید بین عوامل طبیعی و مصنوعات که ماشینها یکی از آنها هستند تفاوتی وجود ندارد؛ چون از زمان یونانیان بین اپیستمه و تخنه تفاوت میگذاشتند. اپیستمه دربارهی امور طبیعی بود؛ یعنی چیزهایی که وجود دارد و تخنه به مصنوعات میپردازد؛ یعنی مواردی که صنعتگر آنان را میسازد. تلقی آنها این بود که این دو امر کاملاً متفاوت از هم هستند. اولین بار شما در متون دکارت بهصراحت میبینید که میگوید من هیچ تفاوتی بین ماشین ساخت بشر و باقی امور طبیعی نمیبینیم. این راه را باز میکند برای آنکه از متافر ماشین یا ساعت برای فهم بدن استفاده کنیم؛ مثلاً اگر شما در برهانهای خدا نیز ببینید، برهانی وجود دارد که چون این ساعت را یک ساعتسازی ساخته است، پس این جهان را یک خدایی آفریده است، این امر نیز ادامهی فهمی از طبیعت است.
بنابراین، یک نکتهی خیلی مهمی که باید بیشتر دربارهی آن تأمل شود این است که معمولاً این تلقی وجود دارد که باید فلسفهی مکانیکی توسط دکارت و همعصران آن وضع شده باشد و سپس علم مکانیک، پیشرفت آن در سیر تاریخی برعکس است. تأثیرپذیری قرن ۱۷ از ساعت و میکروسکوپ و تلسکوپ بسیار چشمگیر و مهم است. نکتهای که مهم است بر اساس فلسفهی مکانیکی طبیعت را از روی شکل و اندازه حرکت و … در بخشهای کوچکی از یک کالبد کلی میتوانیم بفهمیم و این را نیز میدانیم.
در فلسفهی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است
دکتر منجمی در ادامهی بحث گفت: موضوع مهم تقابلی است که بین فلسفهی مکانیکی و حقیقتگرایی وجود دارد. دکتر منصوری نیز اشارهای به حیاتگرایی در فیزیک داشتند. در اینجا در مورد بدن این مناظره وجود دارد. بخشی از تحقیق گیلبرت (پزشک) که تحقیق او در باب مغناطیس بسیار معروف است و همان آزمایشی که برادههای آهن را قرار میدهد و فرم میدان شکل میگیرد. اما تلقی گیلبرت از مغناطیس را که ببینید متوجه میشوید کاملاً از تلقیای که ما در حال حاضر داریم متفاوت است. قطبهای شمال، جنوب مغناطیس، قطبهای شمال و جنوب عالم است، حرکت مغناطیسی نشانهای از توافق و اختیار است، یک روح مغناطیسی برای نظمدهی به این جهتها وجود دارد. آهنی که محروم از مغناطیس است مانند یک آدم سرگشته و گمراه است. همهی عناصر طبیعت دارای روح هستند و همگی میتوانند فکر و تدبیر کنند و این نیروی حیاتی در مرکز تفکر حیاتگراها قرار دارد. طبیعت با نبض زندگی میتپد و هیچ مادهای یافت نمیشود که خالی از حیات و ادراک باشد. یک حیات ذیشعور را در اصل باور داشتند. از سمت دیگر فلسفهی مکانیکی وجود داشت که فکر میکنم به اندازهی کافی همکاران به آن اشاره کردند و در باب ماده و آنکه ماده یک امر خنثی است.
بنابراین، بهعنوان نکته هرکدام از این نحلههای فکری یک متافر را در نظر دارند. حیاتگراها متافر حیات و زنده بودن، حیات انسانی و روح انسانی را در نظر داشتند و فلسفهی مکانیکی متافری مانند ساعت را پذیرفته بودند؛ اما جنبهی دیگری نیز این تفاوت فلسفهی مکانیکی و حیاتگرایی داشت و آن این بود که در فلسفهی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است؛ اما حیاتگرایی همیشه وجه رازآلودی از طبیعت را در نظر داشت که کاملاً به چنگ نمیآمد. بنابراین، تلاش فلسفهی مکانیکی این بود که کاملاً همه چیز را بفهمد و هیچچیز در مقابل عقل بیحجاب نماند. نکتهی بسیار جالبی که در تاریخ علم وجود دارد و معمولاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است تأثیری بود که دکارت بر پزشکی داشت. همانطور که در تاریخ علم نیز نشان داده شده است، مثلاً نیوتن در ۳۰ سال آخر عمر خود به دنبال این بود که تاریخ پایان جهان را پیدا کند و این امر در مورد چیزی که در حال حاضر از نیوتن میشناسیم کاملاً متفاوت است. دکارت نیز بسیار زمان گذاشت برای آنکه بتواند فلسفهی مکانیکی خود را در طب جاری کند و به دنبال یک طب بود و در این زمینه بسیار کار کرد؛ اما کم از آن میدانیم بیشتر به فلسفهی نظری و کارهایی که در ریاضی انجام داده است توجه کردیم؛ چراکه این روایت بیشتر به مذاق ما خوش میآید. حتی دکارت برای خود و دوستان و اطرافیان طبابت انجام داده است.
نکتهی مهمی که باید به آن اشاره کرد این است که تلقیای که دکارت در اول مقدمات کتاب خود نیز توضیح میدهد، تلقی از معرفت بشر است که ریشهی درخت متافیزیک است، تنهی درخت فیزیک است، شاخهها و میوههای آن در ۳ علم خلاصه میشوند: طب، اخلاق، مکانیک. بنابراین، در دیدگاه دکارت طب امر مهمی بوده است و تلاش داشته فلسفه را تا آخرین درجه در طب به کار ببرد که در بسیاری از موارد ناموفق بوده است.
منازعهی هاروی و دکارت
دکتر منجمی در ادامهی سخنان خود وارد بحث گردش خون شد و در باب منازعهی هاروی و دکارت اظهار کرد: در این قسمت وارد بحث گردش خون میشوم و اینکه قبل از هاروی و دکارت در مورد گردش خون چه ایدهای داشتند. اولاً، گردش خون بسته نبود و عروق به یکدیگر متصل نبودند، سیاهرگها و سرخرگها به یکدیگر متصل نبودند، بین دو قسمت قلب یک دیواره وجود نداشت، قلب آن مقداری که در حال حاضر اهمیت دارد آن زمان اهمیتی نداشت، مهمترین قسمت کبد بود که خون را میساخت سپس این خون به قلب فرستاده میشد، از قلب به ریه میرفت در آنجا هوا میگرفت و سپس به مغز فرستاده میشد و نیروی حیاتی میگرفت و سپس در اعصاب منتشر میشدند. بنابراین، ایده این بود که خون تولید میشود، سپس مصرف میشود و دوباره تولید میشود. درحالیکه فهم ما از خون این است که خون در یک مدار بسته میچرخد و حجم آن ثابت است. یکی از علتهایی که تلقی آنها از مغز با تلقی ما در حال حاضر متفاوت است، این است که اگر شما چند روز جسدی را به حال خود بگذارید و سپس آن را باز کنید چیزی که در درون جمجمه میبینید شبیه فرنی است؛ چون مغز پر از آنزیم است و بهسرعت لیز میشود و به نظر نمیآمد آن چیزی که شبیه فرنی است چندان نقش مهمی در حیات آدم داشته باشد. برعکس، کبد در جسد چون یک عضو توپُر است بعد از مدتهایی که از مرگ میگذرد هنوز یک عضو مهم به نظر میآید.
اما اتفاقی که میافتد این است که هاروی شروع به مشاهداتی در حیوانات میکند. او قفسهی سینهی حیوانات زنده را باز میکرده و ضربان قلب را در حین زدن مشاهده میکرده است، آزمایشهایی نیز روی انسان انجام میدهد. نکتهی مهمی که هاروی توضیح میدهد و این محل تلاقی و نزاع هاروی و دکارت است، این است که اولاً گردش خون وجود دارد؛ یعنی عروق به یکدیگر متصلند و یک سیستم بسته از گردش خون وجود دارد. قلب نیز بهمثابه تلمبه عمل میکند و بنابراین قلب یک نقطهی مهم در سیستم گردش خون است. آن زمانی که هاروی ایدهی خود را مطرح میکند، بسیار در دانشکدههای پزشکی و دانشگاهها مذمت و تکفیر میشود و مورد قبول واقع نمیشود.
دفاعی که دکارت از ایدهی هاروی میکند، کمک میکند که این ایده بیشتر پا گیرد و پس از مدتی مورد قبول واقع شود. بنابراین، این نکتهی مهمی که قلب بهمثابه تلمبه است و یک سیستم لوله وجود دارد که این مایع در آن حرکت میکند، به مذاق دکارت نیز خوش میآید؛ چون با ایدهی مکانیکی که دکارت از بدن داشت کاملاً سازگار بود. با اینکه ایدهی هاروی از گردش خون به نظر میآمد مکانیکی است؛ اما کاملاً با تعابیر حیاتگرایانه موضوع را توضیح میداد؛ مانند آنکه قلب خورشید عالم صغیر است، قلب محل احساسات و عواطف است. نکتهی جالبی که وجود داشت این بود که دکارت با ایدهی هاروی با آن قسمت لولهها و حرکت مایع در درون آن مشکلی نداشت، بلکه محل نزاع هاروی و دکارت مربوط به تلمبه میشد. مشکلی که دکارت با ایدهی تلمبه داشت، معلوم نبود که منشائی که این تلمبه را به کار میاندازد، چیست؟ چون دکارت تصور میکرد که این امر بار دیگر راه را باز میکند برای ورود یک نیروی مرموزی که نیروی حیاتی میخوانیم و به شدت با این بخش مخالفت میکرد.
بنابراین، دکارت ایدهی متفاوتی در مورد گردش خون میدهد با اینکه سیستم قلب و عروق را میپذیرد، به جای تلمبه از ایدهی گرم کردن استفاده میکند. در مورد قلب میگوید، خون در داخل قلب بر روی هم تلنبار و گرم میشود، سپس هنگامی که خون به میزان زیادی گرم شد از قلب خارج میشود. تفاوت در این بود که دکارت معتقد بود وقتی قلب منبسط میشود خون از آن خارج میشود، درصورتیکه هاروی بر اساس مشاهداتی که به روی حیوانات داشت دقیقاً برعکس میگفت که چون قلب یک تلمبه است و خون در داخل آن جمع شده است وقتی منقبض میشود خون از داخل آن خارج میشود، پس اینجا جایی است که به روشنی نشان میدهد چگونه ایدهی مکانیکی دکارت با اینکه (در مورد بدن) بر ایدهای که هاروی داشت معتبر بود؛ چراکه قصد داشت راه را بر حیاتگرایی درهرصورت ببندد، آموزهی کاملاً نادرستی را در مورد انقباض و انبساط قلب میگفت، کاملاً برعکس چیزی که در واقع وجود دارد.
نیروی حیات، نیروی مرموز الکتریکی
منجمی در انتهای سخنان خود به بحث نیروی الکتریک پرداخت و در پایان گفت: اگر در حال حاضر که دقیقتر میدانیم به موضوع نگاه کنیم، آن چیزی که باعث انبساط و انقباض قلب میشد نیروی الکتریکی بود که در داخل قلب وجود دارد. جریان الکتریکی را هیچکدام از این دو نمیدانستند و به ایدهای مانند گرم کردن و باقی متوسل میشدند. هنگامی که فیزیولوژیستها نیروی الکتریکی را در عضلهی قورباغهها پیدا کردند بسیار هیجانزده شدند؛ چون احساس کردند این همان حیاتی است که به دنبال آن میگردند؛ یعنی آن نیروی مرموز همان نیروی الکتریکی است.
بهعنوان آخرین کلام بار دیگر اگر بازتولید ایدهی تقابل حیاتگراها و فلسفهی مکانیکی را ببینیم، میتوانیم در مهندسی ژنتیک و سلولهای بنیادی این منازعه را دوباره پیدا کنیم. در حال حاضر هنگامی که میخواهیم در باب فلسفهی مکانیکی در بدن صحبت کنیم، مسلماً تلقی اینکه انسان شبیه ماشین است را کسی از آن دفاع نمیکند. هنگامی که در مورد فلسفهی مکانیکی صحبت میکنیم باید بتوانیم بیماریها و کارکرد بدن را بر اساس مکانیسمهای فیزیکی و شیمیایی توضیح دهیم. بنابراین، چنانکه کارکرد بدن را بر اساس مولکولها توضیح دادیم، آن زمان فلسفهی مکانیکی دوباره ظهور و بروز پیدا میکند. مهندسی ژنتیک را میتوانیم بگوییم نمایندهی فلسفهی مکانیکی است؛ یعنی چیزی که برای هرکدام از صفات و رفتارهای ما، یک محلی را در یک مولکولی نشان میدهد، این ادعای آنان است. از آن طرف قضیهی سلولهای بنیادی را میبینید که حتی در درمانهای طبی کموبیش رایج شده است که نوعی حیات ذیشعور در آن وجود دارد. درست است که سلولی را کشت میدهند و جدا میکنند و در درمان به کار میگیرند؛ اما تلقی آنان این است که آن سلول ذیشعور است و خود میداند که کجا باید برود و اثر کند و التیام ببخشید و درمان کند. البته بحث حیاتگراها و مکانیستها هنوز در طب وجود دارد و کموبیش خود را نشان میدهد، این شاید آخرین نمونهای باشد که میتوانیم ببینیم.
به نقل از فرهنگ امروز