نگاهی تازه به فلسفه پزشکی بیندازید.

لودویک فلک: بخش سوم

از فلسفۀ پزشکی تا معرفت­شناسیِ برساخت­گرایانه و نسبی­گرایانه[1]

0

نوشته Ilana Löwy

ترجمه محسن خادمی

 

تحلیل اولین مقالات معرفت‌شناختیِ فلک نشان می‌دهد که ایده‌های اصلی او- عدم وجود مشاهدات «عینی»، وابستگی مشاهدات به آموزش‌های قبلی و تصورات قبلیِ مشاهده‌گر، وابستگی حقیقت علمی به «سبک فکریِ» جامعۀ علمی که آن را ایجاد می‌کند، و قیاس­ناپذیریِ حقایقی که تفکرات جمعیِ متمایز برساخته­ اند- همگی از دل تأملات او در طبابت­ (medical practice) خودش برآمده است. اما اگر نگاه دقیق‌تری به ایده‌های اصلی که او را به نتیجه‌گیری‌های معرفت‌شناختی خود سوق داد، بیندازیم، می‌توان دریافت که بسیاری از این ایده‌ها ارتباط نزدیکی با مفاهیمی دارند که اعضای مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان مطرح کرده بودند. یکی از خاستگاه­های تأملات معرفت‌شناختی فلک این ایده بود که بیماری‌ها در طبیعت وجود ندارند، بلکه توسط پزشکان برساخته می‌شوند. این نکته قبلاً- گرچه معمولاً به شکلی کمتر رادیکال- در نوشته‌های مکتب لهستان مطرح شده بود. به یاد بیاورید که متفکران اصلی این مکتب، و در وهلۀ اول بنیانگذار آن تایتس کالوبینسکی (Tytus Chalubinski)، رویکردی کل­ نگرانه به پزشکی مطرح کردند، و تصریح نمودند که چیزی به نام «بیماری» به طور کلی وجود ندارد، بلکه تنها وضعیت­های پاتولوژیک خاص در یکایک بیماران وجود دارد. در نتیجه، آنها طبقه‌بندی بیماری‌ها را به چشم برساخت مصنوعی­ ای می‌دیدند که شاید برای انتقال دانش لازم است (Bieganski)، اما باید با احتیاط از آن استفاده کرد تا از خلط میان تصویرسازیِ ساختگی و شماتیکِ کتب درسی از بیماری‌ها، و وضعیت­های پاتولوژیکِ واقعیِ مشاهده­شده در بیماران جلوگیری شود. (Biernacki، Kramsztyk). برخی از فیلسوفان پزشکی لهستانی (Kramsztyk، Bieganski، Trzebinski) نیز بر اصلاحاتی در طبقه‌بندی‌های پزشکی و درک پزشکی در دوره‌های مختلف تاریخی تأکید نموده و خاطرنشان کردند که در هر دوره، پزشکان مطمئن بودند که نظریه‌های آنها حقیقت مطلق را نشان می‌دهد. اما زمانی که رویکرد جدیدی اتخاذ شد، همان نظریه­ ها، ناکافی یا حتی پوچ و بی­معنی تلقی شدند.

فلک همچنین معتقد بود که مشاهدات کاملاً عینی وجود ندارند. حتی تصاویر آناتومیک نیز دانش یک دورۀ معین را منعکس کرده ­اند، و «توصیفات عینی» از آنچه پزشکان واقعاً در طول کالبدشکافی دیده بودند، نبودند. او تصریح کرد که مشاهدات، به سبک فکری مشاهده­ گر بستگی دارد و هر تفکر جمعی، سبک فکری خاص خود را دارد که مشاهدات مختلفی را بوجود آورده است. او بر تأثیر آموزش مشاهده­ گر (مثال او مربوط به زیررشتۀ پزشکی او بود) بر ماهیت مشاهدات مشاهده­ گر تأکید کرد. اما این ایده که مشاهدات به تصورات پیشینیِ مشاهده­ گر بستگی دارد را قبلاً سایر فیلسوفان پزشکی (بیگانسکی، کرامشتایک، ترزِبینسکی)[۱] مطرح کرده بودند. مثلاً کرامشتایک بالأخص توضیح داده بود که مشاهده­ گر بیش از هر چیز، به پدیده‌هایی توجه می‌کند که با دانش قبلی او سازگاری دارد و سایر پدیده­ها را نادیده می‌گیرد. به علاوه، او حتی ممکن است پدیده‌هایی را مشاهده کند که وجود ندارد، چراکه با دیدگاه‌های قبلی او مطابقت داشته است. او همچنین تصریح کرد که تصاویر کتب درسیِ پزشکی، و به ­اصطلاح توصیفاتِ عینیِ وضعیت­های پاتولوژیک، در واقع نمایانگر دیدگاه جمعیِ یک دورۀ معین است. به همین دلیل، کاربرد چنین تصاویری محدود به دوره­ای است که طی آن بوجود آمده­اند.

ایدۀ مهم دیگری که فلک مطرح کرد- امکان همزیستی همزمان حقایق هم­ ارز و قیاس­ ناپذیر– ریشه در این باور او دارد که حقیقتِ حاصل از تحقیق، به هدف نهایی آن بستگی دارد. بنابراین یک دانشمند بالینی (در مثال او، یک اپیدمیولوژیست) و یک دانشمند علوم پایه (یک بیوشیمیدان) می­توانند به حقایقی متفاوت و قیاس­ناپذیر، اما به یکسان معتبر برسند. این نتیجه‌گیری که برای تکاملِ معرفت‌شناسیِ برساخت‌گرایانه و نسبی‌گرایانۀ او حیاتی است، می‌تواند به‌عنوان پاسخی پیچیده به این پرسش که در تفکر فیلسوفان پزشکی لهستان محوریت داشت، تلقی شود: «آیا پزشکی فن (art) است یا علم؟»

فیلسوفان پزشکی مکتب لهستان تلاش کردند تا طبابت­ گری خود را موجّه سازند و نشان دهند که این شیوۀ طبابت همانقدر معتبر است که هر پژوهش علمیِ زیست­ پزشکی­ ای که متخصصان پزشکی علمی تجلیل می­کنند. هر کدام از فیلسوفان پزشکی مکتب لهستان به شیوۀ خاص خودبه توجیه شیوۀ طبابت خویش پرداختند. بیِرناکی (Biernacki) تصریح کرد که پزشکی بالینیِ (یعنی برای او، فن شفابخشی) زمانۀ او علم نبود، اما می‌توانست در آینده با ترکیب رویکردهای جدیدِ نشأت­ گرفته از علوم زیست‌پزشکی، به علم تبدیل شود. کرامشتایک توضیح داد که پزشکی فن (یعنی از دید او، یک تکنیک (technology)) است، اما افزود که این بدان معنا نیست که این فن به نوعی در رتبۀ پائین تری از علوم پایه قرار دارد. از دید او، علم و دانشِ عملی نمایانگر دو فعالیت انسانی متفاوت اما به یک اندازه مهم هستند. بیگانسکی سیستم فلسفیِ کاملی مطرح کرد که هدف­اش (مضاف بر سایر چیزها) نشان­ دادن این است که هر علمی (و در واقع، هر شناختی) هدف­ محور (goal-oriented) است. بنابراین، از دید او پزشکی تفاوتی اساسی با انتزاعی­ترین یا «محض»ترین علوم طبیعی نداشت. در آخر، فلک توضیح داد که تحقیقات بالینی و تحقیقات بنیادی، نشان­ دهندۀ دو سبک فکریِ متمایز و نوعاً جمع ­ناپذیر هستند: «اغلب بیشتر اتفاق می­افتد که یک پزشک به طور همزمان مطالعات در مورد یک بیماری را از منظر بالینی­ پزشکی یا باکتری­ شناسی در راستای تاریخ تمدن دنبال کند تا از منظر بالینی ­پزشکی یا باکتری­ شناسی توأم با منظری کاملاً شیمیایی». تحقیقات بالینی و بنیادی اغلب به حقایق متفاوت و قیاس­ ناپذیری می‌رسند، اما، فلک افزود، قیاس‌ناپذیری ممیزۀ کلی شناخت انسان است و حقیقتی که پزشک حاصل می­کند نسبت به حقیقتی که دانشمند علوم پایه بدست می­آورد، از اعتبار کمتری برخوردار نیست.

جالب است بدانید که بیگانسکی و کرامشتایک کوشیدند تا پزشکی بالینی (فن شفابخشی) را موجه و مستدل سازند، و استدلال کردند که اعتبار آن کمتر از علم بالینی (مانند بافت‌شناسی، باکتری‌شناسی) نیست، در حالی که بیِرناکی ظهور ایمنی­شناسیِ (immunology) پزشکی را به عنوان رشته­ ای ستایش می‌کند که قادر به تلفیقِ علم و درمان است. در مقابل، یک نسل بعد، فلک تلاش کرد تا رشته‌های بالینی (باکتری‌شناسی، ایمنی­ شناسی بالینی، اپیدمیولوژی، و غیره) را وجاهت بخشد، و در این راستا استدلال کرد که این رشته­ ها نسبت به رشته‌های بنیادی (مانند بیوشیمی) در سطح پایین‌تری نیستند. تفاوت میان آنها نشان­ دهندۀ تحول سریع پزشکی علمی و تأثیر فزایندۀ علوم پایه، اگر نه بر طبابت، دست­کم بر ذهنیت پزشکان نسبت به خود بوده است.

اما واقعاً فلک چقدر با آثار سایر اعضای مکتب لهستان آشنا بود؟ پاسخ قطعی به این سؤال ناممکن است. با این حال، گرچه فلک نه رابطۀ خود را با مکتب فلسفۀ پزشکی لهستان به­صراحت بیان کرد، و نه از آثار آنها در مکتوبات خود نقل­ قول کرد، اما شواهد موجود قویاً دالّ بر این احتمال است که او (مستقیم یا غیرمستقیم) دست­کم با تعدادی از آثار آنان آشنا بوده است. به یاد آورید که فلک در دانشگاه لووو در رشتۀ پزشکی تحصیل کرد؛ همان جایی که سوموفسکی، مروّجِ پرشورِ ایده­های مکتب لهستان، تاریخ پزشکی را تدریس می­کرد. چندی بعد، فلک یکی از اعضای مؤسسِ انجمن آماتورهای پزشکی لووو شد که در تمام جلسات آن در سال‌های ۱۹۲۵ و ۱۹۲۶ شرکت می­کرد. در واقع، اولین مطالعۀ معرفت‌شناختی او در یکی از جلسات انجمن ارائه شد (فوریه ۱۹۲۶) و یک سال بعد در مجلۀ Archives به چاپ رسید. مجلۀ Archives (که می‌توان منطقاً حدس زد فلک آن را بدین نام خوانده است) در سال‌های ۱۹۲۶-۱۹۲۴، مقالات متعددی را منتشر کرد که ایده‌های مکتب لهستان را بحث می‌گذاشت و به مطالعات قبلی چالوبینسکی، بیگانسکی و کرامشتایک ارجاع می‌داد. به علاوه، سخنرانی فلک در سال ۱۹۲۶ کاملاً با آثار منتشرشده در مجلۀ  Archives در سال‌های ۱۹۲۴ و ۱۹۲۵ مطابقت داشت. مثلاً رزوسِک (Wrzosek) در مقالۀ ۱۹۲۴ خود، مقاله­ای را در مجلۀ Archives منتشر کرد که در مورد بی­ ثباتیِ مفهوم بیماری در دوره­ های مختلف تاریخی بحث می­کرد. ترزبینسکی نیز در مقالۀ خود در سال ۱۹۲۵ استدلال کرد که حقیقت در پزشکی نسبی است و به دورۀ تاریخی و محیطی که در آن تولید شده است بستگی دارد. او در مقالۀ دیگری (در همان سال) استدلال کرد که مشاهدات می­توانند وابسته و متکی به ایدئولوژی باشند؛ فی­ المثل، در طول قرون وسطی الهیات به شدت بر مشاهدات علمی تأثیر می­گذاشت. به علاوه، نوسبائوم (Nusbaum) در مقالۀ خود در سال ۱۹۲۵ این دیدگاه را درانداخت که فرآیندهای پاتولوژیک رویدادهای منحصربه­فردی هستند و در کل چیزی به نام «بیماری» وجود ندارد.

تأثیر فلک از مکتب فلسفی پزشکی لهستان به احتمال زیاد، محدود به اولین مراحل شکل­ گیری معرفت­ شناسی کاملاً اصیل او بود. پس از سال ۱۹۲۷، فلک دیگر رابطۀ نزدیکی با مجلۀ Archives نداشت. گرچه او چندین مقالۀ معرفت‌شناختی دیگر به زبان لهستانی نوشت، اما آنها را یا در مجلات عمومی فلسفی یا در مجلات پزشکی- نه در مجلۀ Archives– منتشر کرد. به احتمال زیاد مورخان حرفه­ای پزشکیِ مکتب لهستانی، در آن زمان آراء فلک را رد می­کردند؛ و با وجود انتشار متعدد مقالات او در این زمینه، هرگز فرصت تدریس تاریخ یا فلسفۀ پزشکی به او داده نشد. بیلیکیویچ (Bilikiewicz) در مقاله­ ای که در سال ۱۹۳۹ منتشر شد، دادن عنوان «مورخ پزشکی» به فلک را رد کرد. استدلال او این بود که گرچه تأملات فلک بر اساس مطالب تاریخی است، اما ایده­ های او متعلق به حوزۀ پزشکی و زیست­شناسی است نه تاریخ علم، که از رشته­های علوم انسانی به شمار می­رفت. به علاوه، گزارش موجود در مجلۀ Archives (در بخش تاریخ و فلسفه پزشکیِ پانزدهمین کنگره ملی پزشکی[۲] که در لووو در ژوئیۀ ۱۹۳۷ تشکیل شد و بیلیکیویچ آن را نوشت) به استثنای ارائۀ فلک، تمام ارائه­ ها را به اختصار آورده بود. این به رسمیت نشناختنِ فلک توسط مورخان و فیلسوفان پزشکی لهستانی را شاید بتوان بر اساس اختلافات شخصی، یا شاید با سوگیریِ ناسیونالیستی-کاتولیکِ فزایندۀ مجلۀ Archives یا هر دو تبیین کرد.

مفاهیم اصلی مکتب فلسفی پزشکی لهستان به احتمال زیاد، صرفاً یک عامل مؤثر در میان نیروهای فکری بود که به تکوین و تحول معرفت­ شناسی اولیۀ فلک کمک کردند. سایر عوامل مؤثر عبارت بودند از اندیشۀ مکتب فلسفی لووو، روانشناسی گشتالت، که احتمالاً فلک در طول اقامت خود در وین در سال ۱۹۲۸ با آن آشنا شد، مطالعات جامعه شناختی و انسان شناسی (دورکیم، لوی-برول، جروسِلِم (Jerusalem)) و نظریۀ مکملیّت که نیلز بور که فلک از طریق نسخۀ مشهور کرت رایزلر که در سال ۱۹۲۸ منتشر شد، از آن مطلع گشت. اندیشۀ مکتب لهستانی، به احتمال زیاد، تأثیر تعیین­کننده­ای بر ایده­های فلک در همان مراحل اولیۀ تکوین و تحول معرفت­شناسی او داشت. دیدگاه‌های متفکرانی مانند چالوبینسکی، بیگانسکی، بیرناکی و کرامشتایک نه تنها توجه فلک را به مسائلی جلب کرد که بعدها در معرفت‌شناسیِ برساخت‌گرایانه و نسبیت‌گرایانۀ او به اندیشه­ای محوری تبدیل شد، بلکه- و این شاید مهم‌ترین نکته همین باشد- آنها به شکل­گیری رویکرد کلانِ فلک در مطالعۀ دانش پزشکی، و بعدها به بررسیِ دانش علمی به طور کلی کمک کردند.

در قرن نوزدهم، بسیاری از پزشکانِ فلسفی ­مشرب، که شیفتۀ پیشرفت پزشکی علمی شدند، سعی کردند به این تعریف بپردازند که پزشکی (یا به تعبیر بهتر «علم پزشکی») چه چیزی باید باشد. در مقابل، خاستگاهِ تأملات انتقادی فیلسوفان پزشکی لهستان، وضعیت واقعی طبابت­گری در زمان آنها بود. آنها نسبت به درکِ نحوۀ رفتار واقعی پزشکان در کنار بالین بیمار، علاقۀ کمتری به دانستن این داشتند که یک پزشک با گرایشات نظری به چه نحو باید رفتار کند. علاقۀ اصلی آنها به طبابت بالینی (clinical practice) شاید مهمترین درسی بود که آنها توانستند به فلک منتقل کنند. فلک در تحقیقات خود در مورد شیوه‌های کار پزشکی و علم، بیش از هر فیلسوف پزشکی لهستانی دیگری پیش رفت. او بر خلاف اسلاف خود به تحلیل پدیده­های خاص بسنده نکرد، بلکه تأملات خویش در این موضوع را نظام­مند کرد، و روشی را- که آن را «معرفت­شناسی تطبیقی» (comparative epistemology) نامید- برای مطالعۀ تأثیرات اجتماعی، نهادی، فرهنگی و زبانی بر شکل­گیری معرفت علمی پیش نهاد. اما رویکرد بنیادیِ فلک با رویکرد مکتب لهستانی تفاوت چندانی نداشت و چه بسا علاقۀ شدید این مکتب به طبابت بالینی، در چرخشِ فلک به سمت معرفت‌شناسیِ جامعه‌شناختی نقش داشته است.

[۱]. Bieganski, Kramsztyk, Trzebinski

[۲]. Section on History and Philosophy of Medicine of the 15th National Medical Congress

محسن خادمی دانشجوی دکتری فلسفه علم پژوهشگاه علوم انسانی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.