نگاهی تازه به فلسفه پزشکی بیندازید.

سه روایت از عالم (۴): روایت مکانیکی

غلامحسین مقدم حیدری

0

 

بر انقلاب علمی قرن هفدهم دو آموزه عمده حاکم بود:« سنت افلاطونی-فیثاغورسی که بطور هندسی به طبیعت می نگریست و بر این باور بود که عالم بر پایه اصول ریاضیات ساخته شده است و فلسفه مکانیکی که طبیعت را ماشینی عظیم می پنداشت و در پی آن بود تا سازوکارهای پنهان در پس پدیده ها را بیابد»(وستفال، ۱۳۷۹،ص ۸). این دو جنبش که اهداف متفاوتی را دنبال می کردند در این قرن به هم برخوردند و سبب تحولات مهمی در نگرش انسان به خود و طبیعت شدند. شاید بتوان آغاز گر این تحول عظیم را انتشار کتاب دوران افلاک آسمانی (۱۵۴۳) توسط کوپرنیک دانست که در آن کوپرنیک ایده نظام خورشید مرکزی را جانشین نظام زمین مرکزی قرون وسطی کرد. او ضمن وفاداری به خطوط کلی و چارچوب رایج علم ارسطویی، اصلاحات محدودی در نظریه سیارات انجام داد.

گالیله معتقد بود که وقتی با جهان محسوس مواجه می شویم پدیدار خاصی را در نظر می گیریم و می کوشیم تا عناصری از آن را که قابل تحلیل ریاضی هستند دریابیم. یعنی شی محسوس را به عناصری تحلیل کنیم که نسبت های کمی با یکدیگر داشته باشند. پس از این کار دیگر به شی محسوس نیاز نداریم و با روش ریاضی از این عناصر نتایج برهانی بدست می آوریم.

اما عصر کپلر و گالیله که رسید این اصلاحات محدود به انقلاب ریشه ای تبدیل شد و کار عالمان سده هفدهم که شالوده بنای علم جدید را گذاشتند این بود که پرسش هایی را که کپلر و گالیله مطرح کرده بودند را دنبال کنند. کپلر با کنار گذاشتن این آموزه افلاطونی که مدار اجرام سماوی باید کاملترین حرکت یعنی دایره باشد؛ قوانین سیارات خود را بر اساس مدارهای بیضی شکل ارائه کرد. او بر این موضوع روش شناختی تاکید کرد که ساختار جهان ریاضی است و هر معرفت معتبری باید ریاضی باشد اما فرضیات ریاضی معتبر نیستند مگر اینکه به تایید تجربی حسی رسیده باشند. پس از کپلر ، گالیله و دکارت و نیوتن مهمترین عالمانی هستند که نظریه ها و آرای آنان شالوده روایت مکانیکی از عالم را شکل داد.

گالیله معتقد بود که وقتی با جهان محسوس مواجه می شویم پدیدار خاصی را در نظر می گیریم و می کوشیم تا عناصری از آن را که قابل تحلیل ریاضی هستند دریابیم. یعنی شی محسوس را به عناصری تحلیل کنیم که نسبت های کمی با یکدیگر داشته باشند. پس از این کار دیگر به شی محسوس نیاز نداریم و با روش ریاضی از این عناصر نتایج برهانی بدست می آوریم. چنین نتایجی در همه مصادیق مشابه صادق هستند ولو تحقیق و تایید تجربی آن نتایج در مواردی ممکن نباشد. اما برای اقناع حسی و تجربی بهتر است از برهان هایی استفاده کنیم که نتایجشان قابل تایید تجربی باشند. ما می توانیم این فرایند را در کتاب مهم دو علم جدید[۱] آشکارا ببینیم. بطور خلاصه شیوه و روش گالیله را می توان این چنین بیان کرد« با موقعیت فیزیکی شروع کنیم، در بازنمایی های ریاضی درگیر شویم و برخی حقایق ریاضی را استنتاج کنیم و سپس با بازگشت به عقب آن ها را برای موقعیتی فیزیکی بکار بریم» (Finocchiorro,2010,p 118).

گالیله این شیوه را برای تبیین حرکت روی سطح شیبدار، سقوط آزاد و آونگ بکار برد. اما آنچه که در تمام این کاوش ها از اهمیت ویژه ای برخوردار است بکار گیری تبیین توصیفی[۲] به جای تبیین غایت انگاری قرون وسطی بود گالیله نمی پرسید چرا اشیا سقوط می کنند بلکه می پرسید چگونه آنها سقوط می کنند. او بدنبال این بود که چگونه پدیده ها تغییر می کنند و مسایل مربوط به غایت و غرض آنها را نادیده می گرفت. او معتقد بود که ما نمی توانیم از قصد و غایت کارهای قادر متعال سر درآوریم ولی می توانیم در پیچ و خم های باریک وجود و نحوه ساخته شدن آنها کند و کاو کنیم. پرسش هایی که او در طبیعت به دنبال آنها بود اساسا با پرسش هایی که در قرون وسطی طرح می شد فرق داشت. توجه و علاقه او  نه به علت های غایی که ناظر به اینده بود، و نه به علل صوری که ناظر به ماهیت اشیا بود بلکه به علل فاعلی معطوف بود. گالیله بخش محدودی از نحوه عمل پدیدارهای طبیعی را می گرفت و جدا از هر گونه نظام جامع و شامل متافیزیکی توصیف می کردند.

از این رو مقولات جرم، مکان یا فضا و زمان که در نظر عالمان ارسطویی تقریبا بی اهمیت بود در کانون تفکر گالیله جای داشت زیرا او با بکارگیری این مقولات می توانست تبیین های ریاضی ارائه دهد. او جهان را متشکل از ذراتی می دانست که فقط دو ویژگی به انها نسبت داده می شد: جرم و سرعت. «تغییر» دیگر به معنای حرکت از قوه به فعل نبود بلکه بازآرایی ذرات در زمان و مکان بود. بر همین اساس او تقسیم بندی خود از کیفیات را بنا کرد.

گالیله میان اموری که مطلق، ابژکتیو، ثابت و ریاضی هستند و امور نسبی، سوبژکتیو، متحول و حسی تمایز می گذاشت. دسته اول متعلق به علم و دسته دوم به وهمیات و ظنیات تعلق دارند. دسته اول اوصاف واقعی یا اصیل اشیا هستند از قبیل جرم، شکل، وضع و حرکت اشیا که هر قدر هم به خود زحمت دهیم نمی توانیم آنها را از  اجسام جدا کنیم و همین ها هستند که به قالب ریاضی در می آیند. بطوریکه علم در حاق ذات خود ریاضی است. بقیه اوصاف اشیا ثانویه اند و تابع اوصاف اولیه می باشند، گرچه برای حس نمود بیشتری دارند.

نظریه گالیله گامی بلند در جهت بیرون کردن انسان از جهان طبیعت و معلول و تابع حوادث طبیعت دانستن او بود

گالیله با اتخاذ نظریه اتمی تلقی ریاضی خود از سماوات را به حرکات زمینی هم بسط داد. او ماده را امری انقسام پذیر به ذرات تجزیه ناپذیر بسیار کوچک می دانست و آنگاه به کمک این اتم ها تبدیل جامدات به گازها و مایعات را تبیین می کرد. این اتم ها جز اوصاف ریاضی وصف دیگری نداشتند و اعداد، اوزان، اشکال و حرکات آنها و تاثیر شان بر حواس سبب می شد تا انسان ادراکات مختلفی از طعم، بو و صدا را درک کند.

من باور ندارم که اعیان خارجی برای ایجاد ادراک مزه، بو یا صوت در ما بیش از شکل، عدد و حرکت تند یا کند محتاج باشند. و من بر آنم اگر گوش و زبان و بینی را از ما بگیرند، اعداد و اشکال و حرکات همچنان پابرجا خواهند ماند ولی طعم ها، رایحه ها و اصوات نه…. بسیاری از انفعالات که در نظر عام اوصاف خارجی و حاصل در اعیان هستند موجودیت شان قائم به ماست و بدون ما از آنها نامی بیش باقی نخواهد ماند. (برت،۱۳۶۹، ص ۷۹)

نظریه گالیله گامی بلند در جهت بیرون کردن انسان از جهان طبیعت و معلول و تابع حوادث طبیعت دانستن او بود. تا قبل از گالیله تلقی عموم این بود که انسان و طبیعت بر روی هم اجزای یک عالم بزرگتر هستند و در این میان انسان موضعی رفیع تر و خطیرتر دارد. به عبارت دیگر انسان موجودی بود که بر طبیعت تقدم دارد. اما وقتی کسانی همچون گالیله ملاک ارجح و تقدم داشتن را بر تفسیر ریاضی بنا کردند، مقدمات اخراج انسان از جهان فراهم شد. معلوم شد که انسان موضوع مناسبی برای کاوش های ریاضی نیست و اعمال او را نمی توان با روش های ریاضی بررسی کرد. حیات انسانی با بانگ و رنگ و اندوه و شعف و عشق و تلاش و همت ورزی عجین است. در حالیکه طبیعت را می توان در قالب ساختارهای ریاضی بیان کرد. بنابراین آنچه واقعی است و می تواند معیاری برای واقیعت باشد نه جهان درون آدمی بلکه جهان بیرون “طبیعت” است. بدین گونه :

تنها نقطه پیوندی که میان انسان و جهان واقعی باقی ماند این بود که انسان می توانست جهان را کشف کند و بشناسد و این چیزی بود که آن را از ناچاری فرض می کردند و به آسانی فراموش می نمودند و به هر حال چیزی نبود که انسان را از نظر تاصل و فاعلیت هم رتبه جهان خارج که مکشوف او می افتاد بسازد. لذا بطور طبیعی پا بپای تقدم و تاصل بیشتر یافتن جهان ، شرافت و فضیلت بیشتر هم برای آن قایل شدند (همانجا،ص۸۱).

در فلسفه گالیله جنبه هایی از جهان که با آدمی قرب و مناسبت بیشتری دارد همان است که اوصاف موخر و تبعی و غیر واقعی شمرده می شوند و محصول خطا و فریبندگی حواس اند. تنها کاوش های عقلانی بشر آن هم وقتی که صرفا با روش های منحصرا ریاضی عجین شود از این حکم مستثنی است و به اوصاف اصیل روی می کند. بیرون ماندن انسان از جهان واقعی نتیجه اجتناب ناپذیر چنین تصویری از عالم است. بدین گونه انسان به دسته ای و بسته ای از صفات ثانوی و موخر تبدیل می شود. این تغییر در تقدم و تاخر میان خدا، انسان و طبیعت را می توان بصورت زیر نشان داد:

طبیعت(جوهرا کمی و پس از خلقت وجود مستقل یافته است)

انسان

خدا(خالق و مبدالمبادی)

بدین گونه وضع برای ظهور ثنویت دکارتی آماده می شد: یک طرف عالم ریاضیات را داریم که مقدم و متاصل است و در طرف دیگر عالم انسانی را. و در این میان اهمیت و عظمت و فضیلت و وجود مستقل، همه از عالم ریاضی است. برای اولین بار در تاریخ تفکر انسان به ناظری حقیر و ناخوانده بدل شده است که خود اثری کوچک از آثار یک نظام ریاضی بزرگ است که تحقق و تاصل از آن اوست.

[۱]Two New Sciences

[۲] – descriptive explanation

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.