روش مردم شناسی
غلامحسین مقدم حیدری
اگر در شیوه کار مردم شناسان تامل کنیم متوجه می شویم که آنها با همین رویکرد- فهم یک شکل زندگی و بازی زبان های آن- سعی در فهم زندگی یک قبیله دارند. معمولا روشی که مردم شناسان برای گردآوری اطلاعات در میدان تحقیق بکار می برند مشاهده مشارکت آمیز است. محقق مردم شناس از طریق این گونه مشارکت سعی می کند در جامعه مورد نظرش مقبولیت اجتماعی یابد تا بتواند از نزدیک آن جامعه را مورد بررسی قرار دهد. مشاهده مشارکت آمیز از همان لحظه ای که مردم شناسان به میدان تحقیق قدم می گذارد آغاز می شود و در سراسر دوران اقامتش در میدان مزبور ادامه می یابد. این مشارکت می تواند هم بصورت رفت و آمد به جامعه مزبور و هم بصورت استغراق کامل در زندگی اجتماعی محیط تحقیق انجام گیرد بگونه ای که پژوهشگر خود را در جامعه مزبور درگیر می بیند.
مردم شناس باید افراد متعلق به یک سنت یا فرهنگ را فهم کند به همان روشی که آنان اساساً زبان خودشان را میفهمند.
به هر میزان که جامعه مورد مشاهده قرابت کمتری به جامعه مشاهده گر داشته باشد برقراری ارتباط و بکار گیری روش مردم نگاری با مشکلات بیشتری مواجه خواهد بود. برای آشنا شدن با روش مردم شناسی به نمونه ای از کارهای مالینوفسکی اشاره می کنیم. او اولین مواجهه اش با دهکده اراکانای جزایر تروبریاند را در هفته اول بررسی اش چنین توصیف می کند:
تصور کنید که اولین بار تنها یا همراه راهنمای سفید پوست تان وارد قبیله می شوید. گروه هایی از بومیان ،بویژه وقتی آنها در حال بو کشیدن تنباکو هستند، دور و بر شما جمع می شوند. دیگران، افراد صاحب مقام و ریش سفیدان جایی که هستند نشسته اند. همراه سفید پوست شما روش متداول خودش در رفتار با بومیان دارد. او نه می فهمد و نه علاقمند به روشی است که شما به عنوان یک مردم نگار مجبورید به آنها نزدیک شوید. در اولین ملاقات در حالی ، بومیان را ترک کردم که امیدوار بودم وقتی دوباره تنها برگشتم کارم راحت تر خواهد بود… .
دوباره به قبیله بازگشتم و خیلی سریع یکی از حضار دور من آمد. با انگلیسی دست وپا شکسته ای میان ما تعارفات خیلی کمی مبادله شد، مقداری تنباکو دست به دست شد و جوی از مهربانی دوطرفه غالب شد. سپس سعی کردم مشغولیتم را افزایش بدهم. ابتدا به سراغ موضوعاتی رفتم که موجب سوظن نشوند.. (Malinowski,1922, p 4)
سپس مالینوفسکی می بیند که بومیان به ساختن ابزارهایی مشغولند و او با آن ها همراه می شود وسعی می کند نام ابزار ها را بیاموزد. اما ارتباط او با بومیان به همین بسنده می شود. او حتی سعی می کند شجره نامه آنها را نیز رسم کند اما باز نمی تواند به عمق جهان بینی آنها راه یابد. دغدغه مالینوفسکی فهم رفتار و ذهنیت واقعی بومیان است و لازمه این کار برقراری ارتباطی کامل با بومیان می باشد و این هم به نوبه خود در گرو یادگیری زبان بومیان است حال آنکه تنها راه ارتباطی او با بومیان برخی جملات دست و پا شکسته انگلیسی است که میان او و بومیان مبادله می شود. او وضعیت خود را چنین توصیف می کند:«احساس نا امیدی و یاس پس از کوشش های سرسختانه اما بی نتیجه ای که در برقرار کردن تماس واقعی میان من و بومیان کاملا شکست خورده بود… .»(Ibid, p 3) مالینوفسکی متوجه می شود که باید رابطه خود را با سفیدپوستان قطع کند و در داخل قبیله و همراه بومیان زندگی کند تا کم کم راه زندگی با بومیان را بیاموزد و به عمق نگرش آنها به جهان و آداب و رسوم شان نفوذ کند. او می گوید:
به محض آنکه خودم را در دهکده اماراکانای(جزایر تروبریاند) مستقر کردم شروع کردم که به نوعی در زندگی این دهکده مشارکت داشته باشم، چندان که مشتاق برگزاری جشن ها بودم و به شایعات و رخدادهای دهکده علاقه شخصی پیداکرده بودم؛ و هر روز خود را تقریبا به همان سان آغاز می کردم که یک بومی آغاز می کند. هر روز صبح که پیاده روی روزانه ام را در کوچه های دهکده انجام می دادم، می توانستم جزییات زندگی خانوادگی، توالت رفتن، آشپزی و غذا خوردن آنها را از نزدیک ببینم؛ همچنین می توانستم نحوه تدارک کار روزانه را مشاهده کنم و ببینم که آدم ها چگونه به دنبال کارهایشان می روند یا گروه هایی از مردان و زنان را درحین ساختن برخی از کالاها از نزدیک نظاره کنم. دعواها، لطیفه ها، صحنه های خانوادگی، رویدادهای معمولا پیش پا افتاده و گاه برجسته که هر یک اهمیت ویژه خود را دارد همگی فضای زندگی روزانه مرا تشکیل می دادند، همچنان که برای بومیان نیز چنین بود… (Ibid,p4)
بارها پیش آمده بود که آداب نزاکت را به جا نیاوردم و بومیانی که با من آشنا بودند، از تذکر آن کوتاهی نکردند.من می بایست درست رفتار کردن در میان آنها را بیاموزم و یادگرفتم که منش های بد و خوب از نظر بومیان را احساس کنم. از این طریق و با کسب احساس لذت بردن از مصاحبت آنها و سهیم شدن در برخی از بازیها و سرگرمی هایشان، تازه این احساس را پیدا کردم که براستی با بویان تماس پیدا کردم و این خود همان شرط مقدماتی است برای آنکه انسان بتواند کار میدانی را با موفقیت انجام دهد.(Ibid, p 6)
فایرابند معتقد است که مردم شناس هرگز نباید به کمک شهود منطقی مفاهیم را روشنتر از آنچه که در محتوی ارتباطات قبیله مزبور است بیان کند. زیرا در این صورت این مفاهیم روشن و تنقیح شده دیگر مفاهیم بکار گرفته از سوی گروه مزبور نیستند.
بدین گونه مردم شناسی همچون مالینوفسکی می کوشد تا با مشارکت در بازی زبان قبیله اراکانای قواعد آن را بیاموزد و چگونگی رفتار آنان را طبق قواعد خوشان یاد بگیرد. پس از اینکه او موفق می شود در این بازی شرکت کند اهداف، اعمال ، آرزوها و آمیال آنها ، خواسته ها و نیازهای زندگی او می شود بگونه ای که او دنیا را همانگونه می بیند که آنها می بینند. بدین گونه او می تواند به توصیف زندگی آنها بپردازد.
فایرابند، فیلسوف علم معاصر، ویژگی های این روش را به صورت “روش مردم شناسانه”[۱] در سه مرحله بیان کرد(AM: p 188):
- مردم شناس در مواجهه با یک سنت یا فرهنگ ابتدا باید زبان و عادات اجتماعی اصلی آنها را یاد بگیرد.او باید کندو کاو کند که چگونه اینها با فعالیتهای دیگری که شاید به نظر از اهمیت کمتری هم برخوردارند مرتبط است. این کار مستلزم تشخیص ایدههای کلیدی و توجه به جزئیات مهم هست.
- پس از یافتن ایدههای کلیدی مردم شناس باید آنها را فهم کند به همان روشی که او اساساً زبان خودش را میفهمد. او به نقل از ایوانز پریچارد[۲] میگوید: «اگر مردم شناس میخواهد جامعه بومی را بفهمد، جامعه بومی باید در خود مردم شناس باشد و نه در یادداشتهایش». از این رو فایرابند معتقد است که مردم شناس « باید ایدهها را درونی کند بطوریکه ارتباطشان در حافظه و واکنشهایش نقش بندد و بتواند در ارادهاش به وقوع پیوندد. این فرایند باید از هر دخالت بیرونی آزاد باشد». مثلاً محقق نباید سعی کند با مقایسه آنها با ایدههایی که از قبل میداند احساس موقعیت بهتر یا دقیقتر و قابل درک تر نسبت به قبیله مزبور بکند . مردم شناسان اولیه همواره تحت تأثیر این احساس بودهاند. ایوانز پریچارد معتقد است که آنها به عنوان افرادی “عقلانی” به شیوه زندگی این قبایل مینگریستند بطوریکه تأثیر افراد عقلانی گرا بر مردم شناسی آنقدر قوی بوده است که اعمال مذهبی اغلب تحت عنوان مناسک، همراه با اختلاطی از تشریفات مذهبی از نوعی کاملاً متفاوت بحث میشوند. آنچه در همه آنها مشترک است این است که نویسنده آنها را به عنوان غیر عقلانی در نظر میگیرد در حالیکه تفکر مذهبی متمایل به اندراج در بحث کلی از ارزشها است(Evans-Pritchard,1974: p viii).
فایرابند معتقد است که در هیچ گزارشی نباید سعی در ارائه یک “بازسازی منطقی” نمود . برای نمونه در فرایند روشن سازی مفاهیم بدوی همواره توصیه میشود که پژوهشگر از دقتهای منطقی بپرهیزد. او هرگز نباید به کمک شهود منطقی مفاهیم را روشنتر از آنچه که در محتوی ارتباطات قبیله مزبور است بیان کند. زیرا در این صورت این مفاهیم روشن و تنقیح شده دیگر مفاهیم بکار گرفته از سوی گروه مزبور نیستند. در واقع« چنین شیوهای او را به مشهورات یا آنچه که توسط گروههای خاصی ترجیح داده میشود متصل میکند و بعلاوه او را از فهم ایدئولوژی ناشناختهای که در حال بررسی آن است، باز میدارد.»(AM,1975: p 250) پس چگونه باید فهم روشنی دست یافت؟
از نظر فایرابند روش مردم شناس باید شبیه شیوه یاد گیری کودکان باشد. کودکان معنای یک کلمه را توسط ایضاح منطقی یاد نمیگیرند بلکه در مییابند چگونه آن کلمات با چیزها و کلمات دیگر بکار میروند
فایرابند معتقد است که هر بخش از اطلاعات درباره یک قبیله، یک بلوک ساختمانی از فرایند فهمیدن است که توسط کشف بلوکهای بعدی زبان و ایدئولوژی قبیله مزبور روشنتر خواهد شد. مثلاً مفهوم “زمان” در قبیله نوئر را در نظر بگیرید. ایوانز پریچارد در این باره میگوید:
قبیله نوئر نمیتواند از زمان صحبت کند به گونهای که زمان چیزی واقعی است که میگذرد، میتوان برای آن منتظر بود یا آن را ذخیره کرد و قس علیهذا. من فکر نمیکنم که آنها حتی احساس جنگیدن در برابر زمان یا فعالیتهایی متناسب با گذر انتزاعی زمان داشته باشند، زیرا ارجاع آنها اساساً به فعالیتهای خودشان است »(AM: p 189).
اظهاراتی از این دست بلوکهایی هستند که هم کامل نیستند و هم کاملاً قابل فهم نیستند مگر اینکه بلوکهای دیگری به آن اضافه شود، نه اینکه مورد مداقه های منطقی قرار گیرد. شبیه شیوه یاد گیری کودکان. کودکان معنای یک کلمه را توسط ایضاح منطقی یاد نمیگیرند بلکه در مییابند چگونه آنها با چیزها و کلمات دیگر بکار میروند(Ibid: p 190).
« فقدان وضوح هر اظهار نظر خاص مردم شناسانه ، منعکس کننده کمبود بلوکهای مفهومی هستند تا ابهام شهود منطقی مردم شناس یا قبیله مورد مطالعهاش»(Ibid). آنچه فایرابند از این نوع فهم بیان میکند در واقع نوعی فهم هرمنوتیک مؤلف محور است.
- مرحله سوم مقایسه جامعه و کیهان شناسی گروه مزبور با جامعه و کیهان شناسی خود پژوهشگر است. با چنین مقایسهای پژوهشگر « تصمیم میگیرد که آیا روش بومی تفکر میتواند در واژگان اروپایی باز تولید شود…یا اینکه “منطق” خودش را دارد و در هیچ زبان غربیای یافت نمیشود»(Ibid: p 188). از نظر فایرابند هر بیانی از ایدههای گروه مزبور در زبان اروپایی تنها نشانگر آن است که زبانها انعطاف پذیرند و نه قابل مقایسهاند. نکته مهم در این مراحل این است که ترجمه تنها در مرحله سوم وارد میشود و آن هم به عنوان یک مانع تا یک قصد و هدف برای فهمیدن.
یکی از دلایلی که چرا بجای استناد به آرای مردم شناسان درباره روش مردم شناسی، این روش را از منظر پل فایرابند بیان کردیم این است که فایرابند با مطالعاتی که در حوزه مردم شناسی داشته است، در کتاب معروف خود بر علیه روش این پیشنهاد را مطرح می کند که علم شناسان برای فهم علم به جای ارائه تبیین های فلسفی و اجتماعی از آن به بسوی فهم مردم شناسانه از علم بروند. از این رو ما در این بخش با بیان ویژگی های این روش از منظر فایرابند سعی کرده ایم تا بستری فراهم آوریم تا در بخش بعد آن را در حوزه علم به کار گیریم .
[۱] -Anthropological method
[۲] – فایرابند دربکارگیری این ایده ها شدیدا تحت تاثیر کارهای ایوانز پریچارد؛ مردم شناس مشهور، است.
منبع
مقدم حیدری، غلامحسین(۱۳۹۲) مبانی فلسفی مردم شناسی علم، مجله روش شناسی علوم انسانی،س ۱۹، ش۷۴-۷۵