لودویک فلک: بخش دوم
از فلسفۀ پزشکی تا معرفتشناسیِ برساختگرایانه و نسبیگرایانه[1]
نوشته Ilana Löwy
ترجمه محسن خادمی
رویکرد دیگر مورد استفادۀ پزشکان به منظور ساده سازیِ زمینۀ پیچیدۀ پاتولوژی، طبقهبندی ظهور و بروزاتِ پاتولوژیک به بخشهایی متمایز موسوم به «بیماری» است. اما، فلک استدلال کرد چیزی به نام «بیماری» در طبیعت وجود ندارد؛ بلکه صرفاً پدیده های پاتولوژیکِ فردی وجود دارد. به اصطلاح «بیماریها» در واقع توسط پزشکان برساخته میشوند: آنها «تصاویر برساختی و ایده آلی هستند، که به عنوان واحدهای بیمارگونه (morbid units) شناخته میشوند، که در اطراف آنها، هم پدیده های بیمارگونۀ فردی و هم متغیر گروه بندی میشوند، بدون آنکه ابداً به طور کامل با آنها مطابقت داشته باشند.» این تصویرسازی به منظور امکانپذیرساختنِ رشد و توسعۀ علمِ کاربردیِ شفادهی (practical science of healing) ساخته میشوند؛ شکی نیست که آنها مفید هستند، مشروط بر این که این بازنمایی های ساختگی را با حالتهای پاتولوژیک واقعی خلط نکنیم.
فلک بعدها این نگرشِ برساخت اجتماعی به بیماریها را به کل علم تسری داد و استدلال کرد که کل معرفت علمی به نحو اجتماعی برساخته میشوند. میتوان سیر تحول این تعمیم را در مقالۀ دوم فلک (که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد) دنبال کرد: «در باب بحران واقعیت.»[۱] در این مقاله، فلک تصریح کرد که نه تنها بیماریها، بلکه عوامل ایجادکنندۀ آنها، یعنی باکتریها، دستکم تا حدی مفاهیمِ برساخته هستند. فلک احتمالاً این نگرش را تحت تأثیر عقاید نامتعارفِ آموزگار خود رودولف وایگل (Rudolf Weigl) توسعه داد. وایگل به اقلیت کوچکی از میکروبیولوژیستها تعلق داشت که در اواخر دهۀ ۱۹۲۰ معتقد بودند باکتریها گونه های ثابتی را تشکیل نمیدهند و بسیار متغیر هستند. باکتری شناسانی که از این دیدگاه حمایت میکردند، بر این گمان بودند که یک باکتری واحد میتواند مورفولوژی و فیزیولوژی متفاوتی در محیطهای مختلف داشته باشد. همچنین برخی از آنها تلقیشان بر این بود که باکتریهای مختلف از نظر مورفولوژیکی و فیزیولوژیکی میتوانند مراحل مختلفی از زیست چرخۀ پیچیدهای (معمولی) را از ارگانیسم واحدی نشان دهند. این باکتری شناسان بر این عقیده بودند که طبقهبندیِ عموماً پذیرفته شدۀ باکتریها، بر اساس مشاهدات انجام شده در یک لولۀ آزمایش، یک مصنوع آزمایشگاهی است.
این نگرش به باکتریها به عنوان ارگانیسمهای شکل پذیرِ دائم التغییر، با رویکرد کل نگرانۀ فلک به پدیده های پاتولوژیک و تلقی او از بیماری به منزلۀ تعاملی پیچیده و پویا میان انگل و میزبان مطابقت داشت. فرض او این بود که طبقه بندیِ باکتریها به شرایطی که تحت آن باکتریها را مشاهده میکنیم بستگی دارد. از اینرو استدلال کرد که اگر چنین باشد، این طبقه بندیها هیچ اعتبار عینی ندارند؛ بلکه هر طبقه بندی به هدف و فرآیندی که به واسطۀ آن ساخته شده، بستگی دارد. فلک در مقالۀ «در باب بحران واقعیت» توضیح داد که کاملاً معلوم است که یک باکتری واحد را میتوان به روشهای مختلفی طبقهبندی کرد، مثلاً دانشمندان علوم پایه (fundamental scientists) از یک طرف و اپیدمیولوژیستها از طرف دیگر طبقه بندی متفاوتی از آنها ارائه میکنند. برای مثال، دانشمندان علوم پایه که مشغول یک تحقیق بیوشیمیایی هستند، ترجیح میدهند تعریف بسیار دقیقی از باکتریِ مورد مطالعۀ خود صورتبندی کنند، زیرا آنها نسبت به حذفِ برخی باکتریهای مربوط و مهمِ نمونۀ خود، نگرانی بسیار کمتری دارند تا افزودنِ برخی باکتریهای نامربوط. حال آنکه برای اپیدمیولوژیستها عکس این مورد صادق است. آنها بیش از هر چیز میخواهند از نتایج منفیِ کاذب (false negative results) اجتناب کنند و از اینرو یک باکتری خطرناک را اشتباهاً به جای یک باکتری خوش خیم میگیرند. بنابراین آنها ترجیح میدهند تعریفی با دقت کمتری از همان باکتریِ بیماری زا ارائه دهند. این ناهمخوانی در طبقهبندی، معمولاً به منزلۀ اصلاحِ تعریفِ واقعیِ اپیدمیولوژیستی دانسته میشد که دانشمندان برای اهداف عملی خاص خود ارائه میکردند. فلک این نگرش را رد، و تصریح کرد که هر دو طبقهبندی- طبقهبندی دانشمندان [نظریکارِ] علوم پایه و اپیدمیولوژیستهای عملگرا (practice-oriented)- به یک اندازه معتبر و به یکسان «درست» هستند. او ادعا کرد که علوم کاربردی کمتر از علوم پایه «علمی» نیست، زیرا هدف هر دو کشف حقیقت است. اما حقایقی که آنها کشف میکنند متفاوت هستند و قابل تعویض و جایگزینی نیستند، و هر یک به هدف خاصِ پژوهشی که آن را ایجاد کرده، و همچنین به «سبک فکریِ» (thought-style) جامعۀ حرفهای که آن حقیقت مفروض را ارائه کرده، بستگی دارد. اینجا، احتمالا، منشأ یکی از مفاهیم اصلی معرفتشناختی است که فلک درانداخت: این ایده که حقیقت مرتبط و متناسب با سبک فکری است.
فلک در شاهکار خود- تکوین و تحول یک واقعیت علمی[۲]– که در سال ۱۹۳۵، و در مقالات منتشرشده در همان دوره منتشر شد، این ایده را بیشتر بسط داد که حقایقی که تفکرات جمعیِ (thought collectives)[۳] مختلف پرورده اند، قیاس ناپذیر هستند. فلک در این کتاب تاریخچه سیفلیس [نوعی بیماری مقاربتی] را توضیح داد و نشان داد که نگرش نسبت به این بیماری در طول زمان به شدت تغییر کرده است. به علاوه، فلک این نکته را افزود که نباید این جرحوتعدیل های متوالی [در تعریف بیماری] را صرفاً به منزلۀ نتیجۀ «پیشرفت دانش» دید. هر نگرشی به سیفلیس در زمان خود صادق بوده است، و هر یک حاوی عناصر شناختی (cognitive) جالبی بوده است که در نگرش بعدی گم شدند. علاوه بر این، از نظر فلک، نگرشهای متفاوت و قیاس ناپذیر نسبت به یک بیماریِ معین نه تنها میتواند در ادوار مختلف تاریخی در فرهنگهای مختلف وجود داشته باشد، بلکه بهطور همزمان در یک فرهنگ نیز میتواند وجود داشته باشد. فلک قبلاً در مقالۀ خود تحت عنوان «برخی ویژگیهای خاص شیوۀ تفکر پزشکی»[۴] توضیح داده بود که مطرح کردن یک دیدگاه واحد و جهانشمول که قادر به تبیین همۀ پدیدههای پاتولوژیک باشد غیرممکن است. یعنی یک نظریۀ واحد هرگز نمیتواند [پیچیدگی و] غنای پدیده های پاتولوژیک را تبیین کند. «این [تلقی]، قیاسناپذیری ایدهها را در پی دارد که از شیوههای مختلفِ درکِ پدیدههای بیمارگونه ایجاد میشود و به این منجر میشود که درک همسان از بیماری ناممکن است». فلک بعداً استدلال کرد که این نتیجه نه تنها در مورد ظهورات و بروزاتِ پاتولوژیک، بلکه برای هر پدیدۀ طبیعی صادق است. پدیدههای طبیعی را گروههای فکری متفاوتی مشاهده میکنند که هر کدام به دیدگاه خاصی میرسند. این دیدگاه خاص با سبک فکریِ خاصِ یک تفکر جمعی (thought collective) همخوانی دارد، اما با دیدگاههای دیگر تفکرات جمعی قیاس ناپذیر نیست. اما، از آنجا که این مطلب در مورد دیدگاههای مختلف نسبت به پدیدههای پاتولوژیک صادق است، این دیدگاههای قیاس ناپذیر همگی میتوانند به یک اندازه صادق باشند.
فلک ادعا کرد که همۀ مشاهدات به تصورات پیشینیِ (a priori ideas) مشاهدهگران بستگی دارد. برای مثال، تصاویر آناتومیکِ قدیمی، جزئیاتی غیرواقعی را منعکس میکنند که با ایدههای آناتومیکِ دورهای که کتابهای آن دوران نگاشته شده بود، مطابقت دارد. فلک همچنین نحوه «دیدن» پدیده های پاتولوژیک توسط متخصصان پزشکی را تحلیل کرد و بدین نتیجه رسید که توانایی یک پزشک در درک پدیده های خاص، بستگی به آموزشهایی دارد که فراگرفته است. به عنوان مثال، یک باکتریشناس که برای مشاهدۀ ترکیبات میکروسکوپی (microscopic preparations) آموزش دیده است، نمیتواند تغییر شکلهای پاتولوژیکِ پوست را به روشی که متخصص پوست میبیند ببیند، و یک جراح اغلب نمیداند که چگونه به یک ترکیب باکتریشناختی (bacteriological) بنگرد. از این مهمتر، ظرفیت تشخیصِ برخی پدیدههای خاص، بالضروره با از دست دادن توانایی درکِ سایر پدیدهها همراه و مقارن است: «ممکن است تصور شود که پژوهشگرِ فرضیِ پوانکار، با در اختیار داشتن زمان بینهایت، به راحتی، متخصصِ همۀ حرفهها و همۀ علوم است، بنابراین میتواند اَشکالِ خاصی را در همۀ زمینهها درک کند. اما این سخن یاوهای است، زیرا میدانیم که شکل گیری قوای ادراک برای اَشکال خاص، با از بین رفتن قوای ادراک برای اشکال دیگری مقارن است.» فلک این نتیجهگیری را تعمیم داد و آن را بر شیوهای که دانشمندان به پدیدههای طبیعی مینگرند، اعمال کرد. از نظر او، هر سبک فکری، «درکِ بسیاری از اشکال و نیز تثبیتِ بسیاری از واقعیتهای قابل اطلاق را ممکن میسازد. اما در عین حال، شناخت سایر اشکال و سایر واقعیتها را نیز غیرممکن میسازد.»
[۱]. On the Crisis of Reality
[۲]. Genesis and Development of a Scientific Fact
[۳]. «تفکر جمعی» (thought collective) اصطلاحی است لودویک فلک مطرح کرده است، و مراد او جامعهای از محققان است که به طور جمعی و با استفاده از چارچوب مشترک و رسوم فرهنگی اجتماعی خود برای تولید یا بسط دانش با یکدیگر تعامل دارند.
[۴]. Some Specific Features of the Medical Way of Thinking
[۱]. Ludwik Fleck: From philosophy of medicine to a conservatism and relativist epistemology, In “The Polish School of Philosophy of Medicine From Tytus Chalubinski (1820–۱۸۸۹) to Ludwik Fleck (1896–۱۹۶۱), Ilana Löwy (auth.), Springer Netherlands, Chapter 7, 1990”
[۲]. sociologically-oriented constructivist approach
[۳] . “Some Specific Features of the Medical Way of Thinking”
[۴]. Society of Amateurs in the History of Medicine in Lwow
محسن خادمی دانشجوی دکتری فلسفه علم پژوهشگاه علوم انسانی