سه روایت از عالم (۳): روایت یونانی– مسیحی
غلامحسین مقدم حیدری

با لشگر کشی اسکندر در قرن چهارم قبل از میلاد به سرزمین های شرقی و شکسته شدن حصارهای قومی، ملی و سیاسی و اختلاط فرهنگ های مطرح آن زمان ، تغییری اساسی در فرهنگ یونانی و سرزمین های اطراف دریای مدیترانه بوجود آمد. بدین ترتیب دوره ای در فرهنگ و فکر یونانی شروع شد که به عصر یونانی مآب معروف است. یونانی مآبان کسانی بودند که به سرزمین اصلی یونان تعلق نداشتند اما به زبان یونانی صحبت می کردند و یا آشنا بودند و متاثر از فرهنگ یونانی به فرهنگ قومی، ملی و مذهبی خویش می نگریستند. نتیجه چنین تبادل فرهنگی ای سبب بوجود آمدن باورهای جدید شد. « خصوصیت مهم این دوره مذهبی شدن فکر و فلسفه یونان و یا فلسفی شدن مذهب است به این معنی که فلسفه غیر مذهبی یونان گرایش مذهبی پیدا کرد و مذاهب شرقی در سرزمین های یونانی زبان رایج شدند»( ایلخانی ۱۳۸۰ ص ۳۲).
از مهمترین این مذاهب می توان به مسیحیت اشاره کرد. آموزه های کتاب مقدس تاثیری عمیق بر تلقی دینی از فلسفه یونانی گذاشت. این کتاب شامل دو بخش بود: عهد عتیق که همان تورات یهودیان بود و عهد جدید که انجیل نامیده می شود. آنچه مسیحیت را از ادیان دیگر متمایز می کرد اعتقاد به خدای واحد یعنی توحید، بود. یک خدا وجود دارد، خدای یگانه، قادر، متعال، سرمدی و دانا. او همه جا هست وچیزی از او پوشیده نیست. خدای خالقی که جهان را از عدم آفرید. خدای قهار که در طبیعت دخالت می کند و هر چیزی به خواست و اراده او موجود شده و ادامه وجود یافته است. اگر یک لحظه نظر و فیض خود را از جهان برگیرد، هستی نیست می شود. خدای حکیم که جهان را با عقل و حکمت آفرید هدف مشخصی از آفرینش دارد و می داند چه آفریده و چه خواهد آفرید. جهان مخلوق کامل است و در آن نقص نیست چون آفریننده اش کامل است. انسان باید شکر گزار نعمت های الهی باشد و از قوانینی که خداوند وضع کرده است تبعیت کند.
خداوند جهان را در شش روز آفرید. آفرینش آسمان ها و زمین و خلقت روشنایی و جدایی آن از تاریکی در اولین روز بود. در روز دوم نیز از خلقت آسمان سخن گفته می شود. زمین با گیاهانش در روز سوم آفریده شد و در روز چهارم خورشید و ماه و ستارگان خلق شدند. در روز پنجم خلقت پرندگان و جانوران رخ داد و روز ششم به آفرینش جانوران خشکی اختصاص یافت. در این روز خداوند انسان را آفرید.
و خدا گفت آدم را به صورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و حشراتی که بر زمین می خزند حکومت نماید. پس خدا آدم را به صورت خود آفرید، او را به صورت خدا آفرید، ایشان را نر و ماده آفرید(سفر پیدایش ۱:۱-۲:۴)
و در روز هفتم خدا به استراحت پرداخت.
در چنین نظامی انسان جایگاه مخصوصی دارد. او عالی ترین و والاترین و به عبارتی اشرف مخلوقات است. خدا او را به صورت و شبیه خود آفرید و هرچه را که خلق کرد برای انسان است. نظریه آفرینش کتاب مقدس با کیهان شناسی یونانی تفاوت داشت و روایت متفاوتی از هستی را بیان می کرد. خدای کتاب مقدس همچون صانع افلاطون ماده ای در اختیار ندارد که به آن شکل دهد او امر می کند و از عدم آنچه امر کرده است پدید می آید. او در طبیعت دخالت می کند و به جزییات آن آگاه است و مانند محرک اول ارسطو از جهان بیگانه نیست. مفهوم جهان ، ساختار آن و قوانین طبیعت نیز در کتاب مقدس و نزد یونانیان یکی نیست. مفهوم جهان کتاب مقدس همانند جهان یونانی قانونمندی اش مبتنی بر عناصر و رابطه علی آن ها با یکدیگر نیست بلکه به اراده خداوند بستگی دارد. تصمیم های او نظم جهان را شکل می دهد. نظم جهان آنگونه که یونانیان معتقد بودند بر اساس منطق و علم طبیعت شناسی نیست. هر لحظه امکان تغییر در نظم عالم وجود دارد و می باید منتظر حادثه ای غریب بود. به عبارت دیگر امراض و حوادث طبیعی حتما علل طبیعی ندارند ممکن است برای مجازات قومی باشد و کثرت نعمت هم برای پاداش دادن به قومی دیگر.
برای حکیم یونانی خودسازی و تکیه بر اراده خود برای خروج از این جهان و ارزش های آن کافی بود در حالیکه مسیحیت امداد غیبی و دخالت مستقیم خداوند را در این سیر درونی مطرح می کرد. دخالت خداوند در سرنوشت انسان نتیجه تعریفی بود که مسیحیت از انسان داشت که با برداشت یونانی متفاوت بود. مسیحیان ابراز می داشتند که انسان مانند دیگر موجودات و در کنار آنها نیست که فعل او تنها به شناخت اشیا محدود شود. او تافته ای جدا بافته است که جهان برای او خلق شده است. او مستقل از این جهان و ارزش های آن است و هر چه خلق شده است برای اوست. این انسان دارای اراده آزاد است که قادر به تغییر جریان تاریخ می باشد و مانند انسان یونانی در جبر علل و معلول ها گرفتار نیست.
بنابر آموزه های مسیحی جهان به یکباره موجود شده است . جهان در یک نقطه از عدم بوجود آمده است و هر چه تا به حال در گذشته یا در آینده اتفاق می افتد بر اساس یک برنامه و سامان از پیش تعیین شده است که در آن انسان نقش اساسی دارد. به عبارت دیگر روایت مسیحیت از جهان خطی است. یعنی مسیحیت برداشتی تاریخی از جهان را به دنیای یونانی ارائه کرد. همانطور که ملاحظه می شود میان صانع افلاطون و محرک اول ارسطو با خدای مسیحیت تفاوتی عمیق وجود داشت. در واقع صانع افلاطون معادل تصور مسیحیان از خدا در ادیان ابراهیمی نبود که هم ماده را خلق کرده و هم بدان شکل داده است.
از همان ابتدا مسیحیان در تبلیغ آیین خود با مشکلاتی مواجه بودند. از مهمترین این مشکلات ارائه توجیهی از جهان بینی و اعتقادات مسیحی برای یونانیان و دفاع از آن در برابر حملات آنها بود. گرچه به خاطر جمع آوری کتاب مقدس چند سده بعد از مسیح، آرای و اندیشه های یونانی در آن وارد شده بود اما با این همه تلقی کتاب مقدس از انسان ، خدا ، طبیعت و مسیح برای تفکر یونانی غیر مترقبه بود. مبلغان مسیحی در ابتدا از بحث های نظری و فلسفی اجتناب می کردند. آن ها فقط ایمان به مسیح منجی الهی که انسان را از گناه نجات داده است را تبلیغ می کردند. ولی کم کم ارتباط بیشتری با محیط های مختلف دینی و فلسفی یونانی مآب به بحث های کلامی ضرورت بخشید. همچنین مسیحی شدن تعدادی از متفکران یونانی هم باعث نفوذ بیشتر فلسفه های یونانی در مسیحیت شد.
اکثر مسیحیان به جای رد یا تایید کامل حکمت یونانT حکمت مسیحی را برتر از آن دانستند و فلسفه یونان را به خدمت کلام مسیحی در آوردند.
مسیحیان ابراز کردند که گاه می توان حقایقی هر چند کوچک در حکمت شرک به خصوص در نزد سقراط و افلاطون پیدا کرد . اما این متفکران قبل از ظهور مسیح می زیستند و او را نمی شناختند. در این جا بود که نظریه فیلون[۱] مبنی بر اینکه برخی از متفکران یونانی مطالبی از وحی الهی به موسی را شناخته بودند مطرح شد. بدین ترتیب روزنه ای در کلام مسیحی به حکمت شرک باز شد و این حکمت دیگر صد در صد بد نبود. «اکثر مسیحیان راه میانه ای را بر گزیدند یعنی به جای رد یا تایید کامل حکمت یونان حکمت مسیحی را برتر از آن دانستند و فلسفه یونان را به خدمت کلام مسیحی در آوردند. از این طرق سه کار عمده انجام دادند. انسان ها را برای دریافت ایمان مسیحی آماده می کردند، عقاید مسیحی را توضیح می دادند و از مسیحیت در مقابل انتقادات دیگران دفاع می کردند.»( ایلخانی،۱۳۸۰،ص ۸۶) و این سبب رویکرد خاصی به فلسفه یونان به نام فلسفه مسیحی شد. اتین ژیلسون معتقد است که « نخستین ممیز چنین فلسفه ای اعلای شان خدا و تعظیم جلالت و قدرت اوست: خدا وجود مطلق و فعل محض است به این معنی که هر چه هست از اوست و هر چه می شود او می کند.»(ژیلسون،۱۳۶۶،ص ۲۱) بنابراین وقتی ارسطو می خوانیم باید متوجه باشیم که ارسطو مشرک است و فلسفه او فلسفه طبیعت است و بر اساس آن صور نوعیه و طبایع اشیا هر کدام به نحوی منشا فعل هستند و عامل ایجاد آثاری هستند که به اجسام منسوب اند. اما فیلسوف مسیحی باید با تکیه بر دین مسیح علیت را به معنی خالقیت بگیرد که فعل مخصوص خداست و می بایست وجود طبایع یا صور نوعیه را انکار کند و هرگونه فعلی را تنها به خدا منسوب کند و او را هم منشا علم و هم منشا عمل بداند. چنین برداشتی از فلسفه مسیحی را می توان در آرای مالبرانش دید. چنین ترکیب هایی میان آموزه های مسیحی و فلسفه یونانی سبب پیدایش کیهان شناسی خاصی در قرون وسطی شد.
بنابر این کیهان شناسی انسان و طبیعت هر دو مخلوقات خداوند بودند با این تفاوت که شان انسان بسیار مهم و تعیین کننده تر از جایگاه طبیعت بود. «انسان در مرکز عالم قرار داشت و ساحت طبیعت برای آن ساخته شده بود که خدمتگزار انسان و مقصد ابدی او باشد. همه بر این نکته ایمان داشتند که چیزی مهمتر از انسان و امید و آرزوهایش در عالم نیست.»(برت،۱۳۶۹،ص ۶۵) به عبارت دیگر تنها انسان است که همه کاره جهان است. نه تنها همه جهان برای انسان خلق شده است بلکه بی واسطه نزد او حاضر است و از همه جهت شناختنی است. در عرصه معرفت، انسان فاعل شناسا و طبیعت موضوع قابل شناسایی در نظر گرفته می شد.
مسیحیان به تدریج از اعتقاد به مُثل و اصالت آن اعراض کردند زیرا معتقد بودند که با این که ملکوت خدا از این جهان نیست اما کسانی که می خواهند رو به خدا آورند باید در همین جهان قدم بردارند و ناگزیرند که خود را بر آن متکی نمایند. اگر عالم را مجموعه ای از ظواهر امور که پیوسته در حال تغییر باشد بینگاریم و از هیچ لحاظ نتوانیم قایل به دوام و قوام آن شویم اطمینان خود را به قوت وسیله ای که برای وصول خدا داریم از دست می دهیم. اگر صنع خلقت معقول نباشد هر گز درباره صانع آن چیزی نمی توان دانست و یا تصوری از او جز به صورت جریان دائم عالم آنگونه که هراکلیوتوس معتقد بود نمی توان بدست آورد. بنابراین آنچه که وحی الهی درباره خدا به ما می آموزد با دیدن جهان به طور آشکاری برای ما معلوم می شود:« مخلوقات این عالم محسوس به منزله صفاتی است که به نحو غیر مرعی به خدای ناپیدا اسناد می شود زیرا خدا منشا و ماخذ و مقصد خلق است و می دانیم که هر معلولی از منشا خود هر تصویری از ماخذ خود و هر راهی از مقصد خود حکایت می کند»(ژیلسون،۱۳۶۶،ص ۳۸۸) .
فیلسوفان مسیحی قرون وسطی علی الاغلب واقع گرا بودند و این واقع گرایی از آموزه های دینی آنها سرچشمه می گرفت.
پس هر گاه شناختی را که از معلول- طبیعت- داریم از ما بگیرند درباره منشا و ماخذ آن هیچ نخواهیم دانست. به عبارت دیگر اگر فکر ما شرط وجود باشد نمی توانیم بواسطه آن از حدود خاصی که به آن محدودیم به در آییم و توجه به لایتناهی که ظرفیت آن را در خود می بینیم هرگز برآورده نمی شود. حتی اگر فکر ما جز این کاری نکند که شروط پیشینی تجربه ما را معین سازد همواره میان ما و خدا پرده ای از مقولات فهم حائل می شود که ما را از علم به وجود او ناتوان می کند. پس « حقیقت چنان در حس مندرج است که آن را می توان نتیجه ای دانست که به تبع حس حاصل می آید. پس می توان گفت که احساس ما به اشیا چنانکه هستند تعلق می گیرد» ( همانجا،ص۳۸۴). یعنی از اینکه حس حقیقت را نمی شناسد یا در آن دچار خطا می شود نمی توان نتیجه گرفت که آنچه او می شناسد حقیقت ندارد برعکس عقل مسئولیت دارد که با بررسی حس، حقیقت را از آن استخراج کند.
پس آنچه حواس انسان مستقیما و بی واسطه بدان نایل می شود وصف عینی و و اقعی شی خارجی است. از نظر قرون وسطاییان اشیایی که در حواس انسان گوناگون بودند فی الواقع مختلف بودند. اینکه آبی نسبت به یک دست گرم بود و نسبت به دست دیگر سرد بود واقعا برای فیزیک قرون وسطی معمایی غیر قابل حل بود زیرا در این فیزیک گرم و سرد دو جوهر کاملا متمایز از هم شمرده می شدند و هر دو به یک اندازه از عینیت برخوردار بودند. بدین گونه فیلسوفان مسیحی قرون وسطی علی الاغلب واقع گرا بودند و این واقع گرایی از آموزه های دینی آنها سرچشمه می گرفت.
آنان همچون یونانیان طرح دوفلکی عالم را قبول داشتند که بنابر آن فلک تحت قمر از چهار عنصر خاک، آب، آتش و هوا ساخته شده بود. اجسام سبک مثل آتش به بالا بسوی حیز طبیعی خویش می روند و اجسام سنگین همچون خاک و آب به سوی پایین که حیز طبیعی آنها است میل می کنند. آنان از این تمایزات غایات، تمایزات کمی استنتاج می کردند و می گفتند که هر قدر جسم سنگین تر باشد ، میلش به رسیدن به حیز طبیعی اش بیشتر خواهد بود و بنابراین زودتر به زمین می رسد. همچنین آب در میان آب وزنی ندارد زیرا که در جای طبیعی خود قرار دارد. همه این شواهد بر این نکته دلالت می کند که از نظر قرون وسطاییان انسان کارسازترین عنصر جهان است. هر پدیده ای در این عالم در رابطه با نسبتش با غایات بشری تبیین می شد. مثلا غایت نزول باران آبیاری زراعات انسان ها است نه تبخیر و معیان که سبب بارش باران می شود. معمولا طبیعت را به فعل های هدفدار انسانی تشبیه می شدند. غایت طبیعت آن بود که انسان آن را بشناسد و به خدمت خود بگیرد و انسان نیز غایتی جز این نداشت که خدا را بشناسد و تا ابد به دیدار او شادمان باشد.
همانطور که ملاحظه می شود «فکر قرون وسطی به طور اساسی دینی بود. دغدغه گسترش دین و دفاع از آن مهمترین دلمشغولی متفکران غربی در این سده ها بود» (ایلخانی، ۱۳۸۲،ص ۹). چنین دغدغه ای با سلسله مراتب ویژه ای برای عالم تطابق داشت که در آن خدا، انسان و طبیعت را می توان بصورت زیر نمایش داد:
خدا علت غایی
انسان
طبیعت که دارای جوهر غیر کمی است
متفکران قرون وسطی طبیعت را زمینه علل ثانوی می دانستند که اراده خداوند به علیت آنها تعلق گرفته است. اگر خدا می خواست ممکن بود که نظم دیگری در طبیعت برقرار شود . اگر خدا بخواهد نظم دیگری می تواند نظمی را که هم اکنون برقرار است تکمیل کند زیرا خدا خود را مقید به علل ثانویه ای که خود آنها را احداث کرده است نمی نماید. زیرا بنابر اصول مسیحیت طبیعت به منزله فیضی نیست که به حکم ضرورت از خدا صادر شده باشد بلکه مخلوق اراده مختار اوست. خدا همواره قدرت آن را دارد که معلولات علل ثانویه را در غیاب آن علل احداث کند یا خود علت حدوث معلولاتی شود که این علل از احداث آن ها قاصرند. بدین گونه میان علیت فلسفه یونانی و اعجاز مسیحیت راه حلی میانه ارائه شد که بنابر آن اعجاز در مرتبه فراتر از حوزه علل ثانویه به وقوع می پیوندد و به همین سبب در برابر هر گونه تعقل بشری اسرار آمیز می نماید اما چون به خدا منتسب است همچنان امری معقول است. «آنچه ناشی از نظم انسان نباشد صادر از نظم خداست که نظم انسان خود تابع آن است. خدا اگر قانون طبیعت را برهم زند قانون دیگری که فراتر از آن است به کار می اندازد و این قانون را دیگر نمی تواند نقض کند زیرا که این قانون جز خود او نیست»(ژیلسون،۱۳۶۸،ص ۵۷۴و۵۷۵).
چنین تصوری از طبیعت که آن را خادم و تابع علم، هدف و غایت انسان می دید ما بین سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۷۰۰ بکلی دگرگون شد و طبیعت موجودی مستقل در وجود و عمل در نظر گرفته و دانش و هدف انسان معلول طبیعت و غایت انسان منوط به آن دانسته شد. این تحول که به انقلاب علمی مشهور است سرآغاز روایتی مکانیکی از عالم شد.