نگاهی تازه به فلسفه پزشکی بیندازید.

سه روایت از عالم (۱)

غلامحسین مقدم حیدری

0

یونان باستان ساختار چند خدایی با جهان بینی اسطوره ای داشت. خدایان یونان با عالم بوجود آمده بودند و خارج یا قبل از این عالم نبودند. به عبارت دیگر تقسیم عالم به طبیعت و ماورا طبیعت برای آنان معنا نداشت. حتی مکان زندگی خدایان مشخص بود. در این نظام دینی برای هر یک از خدایان وظیفه ای خاص در نظر گرفته شده بود و کتاب یا متن مقدسی به عنوان مرجع و حجت دینی و پیام آور خاص به عنوان بنیانگذار وجود نداشت. ارتباط میان ادمیان و خدایان از طریق اجرای مناسک و آیین ها صورت می گرفت. خدایان این دین به شکل انسان بودند و خصوصیات اخلاقی شان نیز چندان تفاوتی با خصوصیات اخلاقی انسان ها نداشت. آنها در آسمان میزیستند و آدمیان بر روی زمین وهر یک اجتماعی مخصوص خود داشتند. شاید از این رو کیهان شناسی دوفلکی نگرش رایج آنها به عالم بود زیرا در آن عالم به دو ساحت، سماوات و تحت القمر ، تقسیم می شد.

فلاسفه نخستین یونان کوشیدند تا به طریق عقلانی عالم را تبیین کنند. طبیعت و عالمی که این متفکرین ترسیم کردند عالمی بود قانون مند که بر اساس قوانین عقلی اداره می شد. بدین ترتیب قوانین طبیعت با عقل قابل درک بود و هر موجودی یا عنصری در طبیعت جای مخصوص خویش را داشت و نظم عالم بر اساس ارتباط این موجودات که اجزای آن را تشکیل می دادند سامان یافته بود. بین موجودات طبیعت قانون علیت برقرار بود. هر پدیده ای برای وجود خود علت خاص خودش را داشت و با آماده شدن شرایط علی اش این پدیده وجود می یافت. پس طبیعت قابل بررسی و شناختن بود و فقط می بایست سازمان آن را در تفحص در اجزا آن درک کرد.

فلاسفه نخستین یونان کوشیدند تا به طریق عقلانی عالم را تبیین کنند

با ظهور مسیحیت در نگرش به عالم تغییر اساسی بوجود آمد. بنابر آموزه های مسیحیت خداوند در این جهان دخالت مستقیم داشت و بدون امداد غیبی او انسان نمی توانست نجات یابد. انسان غایت و اشرف مخلوقات و از این رو سرآمد موجودات دیگر بود. مشکل اساسی آموزه های مسیحی دنیای یونانی با عقل گرایی و نظام های فلسفی عظیم اش بود. از همان ابتدا پولوس حکمت مسیحی را در برابر حکمت یونانی قرار داد. اولی را حکمت الهی و دومی را حکمت شرک نامید. حکمت الهی به ایمان وابسته بود و ذات انسان را با کمک لطف و رحمت خداوند نجات می داد. در حالیکه حکمت شرک حکمت انسانی بود که با عقل سخن می گوید و فقط قوانین طبیعت را می شناسد. از این رو چنین حکمتی باید تحقیر شود زیرا وحی الهی برای نجات آدمیان کافی است. اما در تاریخ تفکر مسیحی این دو حکمت بدون ارتباط باقی نماندند. کسانی پیدا شدند که ضرورت بهره گیری از حکمت یونانی را مطرح کردند. هر چه این ارتباط بیشتر می شد سوالات جدیدی مطرح می گردید و می بایست به انتقادات آن ها پاسخ داده می شد. عده ای از کتب مقدس مسیحی مفاهیم فلسفی یونانی را بکار برده بودند و راه برای استفاده بیشتر از آن بسته نبود. این تبادل آرا و افکار سبب تلفیقی از حکمت مسیحی و یونانی شد و روایت جدیدی از عالم را ارائه کرد که ما در اینجا روایت یونانی-مسیحی می نامیم. در این روایت که بر کل قرون وسطی حاکم بود طبیعت به منزله آلتی در دست خدا شمرده می شد و صانع ماهر آن همواره آلات خود را بر حسب طبیعت آنها بکار می برد. معذالک این آلات جز به منزله وسایلی که از آنها برای وصول به غایت خود می تواند فوائدی برگیرد به شمار نمی رفت. در این میان انسان موجود عاقل و دارای اراده است و خدا او را به مثابه آلت به کار نمی برد. زیرا شخص مختار است و اختیار شخص را خدا خود ایجاد کرده است و به او تفویض فرموده است. اما می تواند این اراده را برانگیزاند و بسوی خود فراخواند. بدین ترتیب انسان نه ابزاری در دست خدا بلکه یار و یاور او است.

در روایت یونانی-مسیحی که بر کل قرون وسطی حاکم بود طبیعت به منزله آلتی در دست خدا شمرده می شد و صانع ماهر آن همواره آلات خود را بر حسب طبیعت آنها بکار می برد

با آغاز رنسانس و آغاز تغییر در ساختار دینی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اروپا روایت قرون وسطی از عالم خدشه دار شد. این تحولات با انقلاب علمی قرن هفدهم به اوج خود رسید. در طی این قرن تصویر یا مفهوم خداوند و انسان بر اثر تحول نظرگاه های راجع به رابطه خداوند با طبیعت و رابطه انسان با طبیعت دگرگون شد. توسل به علیت غایی از رواج افتاد.

در روایت مکانیکی از جهان، نگاه ها معطوف به علل طبیعی شده بود و از این رو بتدریج نقش خداوند تا حد علت اولی تنزل یافت.

بجای تعریف و تصور خداوند به عنوان خیر اعلی که سیر همه چیز به سوی اوست تعریف دیگری به عنوان علت اولی جایگزین شد که عبارت بود از نخستین حلقه از سلسله علل فاعلی. طبیعت پس از آفریده شدنش دیگر مستقل و متکی به نفس به نظر می آمد. با ارائه یک جهان مکانیکی توسط کسانی همچون گالیله، دکارت و نیوتن توجه اکثر اهل علم معطوف به علل طبیعی شده بود و از این رو بتدریج نقش خداوند تا حد علت اولی تنزل یافت. بنظر می رسید علاقه و اعتنای بشر بکلی از خداوند بسوی طبیعت منحرف شده است. قلمرو فعالیت الهی و دخالت بالفعل او در امور جهان مرتبا کاهش می یافت و بدین گونه بین روایت مکانیکی از عالم و اعتقاد به خدا مناقشات فلسفی عمیقی در گرفت.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.