نگاهی تازه به فلسفه پزشکی بیندازید.

کشتی دیوانگان: نقد و تحلیل فیلم «دیوانه از قفس پرید» در برنامه مدسینما

زاوان قوکاسیان، فرزاد گلی و علیرضا منجمی

0

گفتگویی که در ادامه در قالب میزگرد می‌خوانید برآمده از برنامه‌ای است با عنوان پزشکی و سینما (مدسینما) که در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان برگزار می شد. هدف برنامه، آشنا کردن پزشکان و دانشجویان پزشکی با مفاهیم علوم انسانی پزشکی بود. در این برنامه کارگردانان و منتقدان سینما در کنار پزشکان، فیلمی را به تماشا می‌نشستند که به نوعی به حرفه پزشکی مربوط بود و سپس درباره فیلم به بحث و تبادل نظر می‌پرداختند. این گفتگو در حضور دانشجویان پزشکی و دانشجویان سایر رشته‌ها حتی رشته‌های هنر برگزار می‌شد. این میزگرد درباره فیلم «دیوانه از قفس پرید» (ساخته میلوش فورمن) است. در این میزگرد، زاون قوکاسیان (کارگردان و منتقد سینما)، فرزاد گلی (پزشک و پژوهشگر طب روان تنی) و علیرضا منجمی (پزشک و پژوهشگر فلسفه پزشکی) حضور داشتند.
قوکاسیان: هر فیلمسازی، هر هنرمندی، هر نویسنده‌ای یا هر نقاشی به فضاهایی دلبسته است، یعنی وقتی می‌خواهیم فیلم‌های یک کارگردان را مرور کنیم به نقاط اشتراکی در فیلم‌های او می‌رسیم. یکی از نقاط مشترک کار «میلوش فورمن» دلبستگی‌اش به آدم‌های روانی است. در دو فیلمی که من از او دیده‌ام، فضای بیمارستان روانی نقش مهمی در فیلم دارد. در فیلم «آمادئوس»، فیلم از فضای داخلی بیمارستان روانی آغاز می‌شود و مردی در حال اظهار آخرین وصیتش خطاب به کشیشی دیده می‌شود. ادامه فیلم، همه یادآوری و خاطره‌هایی است که این مرد از «موتزارت» تعریف می‌کند. در فیلم«دیوانه از قفس پرید» هم اکثر صحنه‌های فیلم در بیمارستان روانی اتفاق می‌افتد. البته باید یادمان باشد که میلوش فورمن کارگردانی سیاسی‌- اجتماعی است و فضا و شرایط بیمارستان روانی انگار اشاره به شرایط اجتماعی و سیاسی دارد و بیمارستان روانی فقط بهانه‌ای است برای زدن این حرف. نظر شما چیست؟
فرزاد گلی: به نظرم شرایط بیمارستان روانی در فیلم «دیوانه از قفس پرید» را با بحث میدان‌های واقعیت به خوبی می‌توان صورت‌بندی کرد. ما میدان‌های واقعیت متعدد داریم که در آنها مفهوم نرمالیتی متفاوت است. نرمال یا بهنجار در یک سیستم، ممکن است در سیستم دیگری نرمال تلقی نشود. در هر جامعه‌ای حقیقت مرزهایی دارد و آن طرف مرزهای بهنجاری، ناهنجاری و اعوجاج تلقی می‌شود. مثلا به شخصیت رئیس سرخپوست در این فیلم نگاه کنید، او در جامعه قبیله‌ای خود رئیس بوده و واجد وجاهت. آن نظم اجتماعی را ابتدا با مسیحی کردن و سپس مدرنیزه کردن بر هم زدند و هر آنچه در آن جامعه قبیله‌ای هنجار بود به اعوجاج و ناهنجاری بدل شد. جهان واقعی سرخپوست‌ها از بین رفت و واقعیت چیز دیگری شد. شاید اگر رئیس سرخپوست در جهان واقعی خودش بود با نظام و معنویتی که بر آن جهان حکمفرما بود، هیچ‌وقت سر از بیمارستان روانی درنمی‌آورد و شاید می‌توانست فردی مفید برای آن جامعه باشد. اما او نتوانسته بود این شکاف فرهنگی را پر کند.

آیا کسی که نمی‌تواند خود را با فرهنگ ما سازگار کند، باید دیوانه خطاب کنیم.

منجمی: بحث به نظرم به سمت و سوی خوبی رفت. یکی از مباحثی که دکتر گلی به درستی در مورد این فیلم برجسته کرد، تعریف بهنجاری است. این مخصوصا زمانی که در مورد بیماران روانی سخن می‌گوئیم بسیار چالش‌برانگیز می‌شود. گادامر به روشنی به این موضوع صحه می‌گذارد که «روان‌پزشک، خواه روی صحنه یا در تجربه زندگی حرفه‌ای، با پدیده‌های رازگونه و غیر قابل فهمی مواجه می‌شود و جنون را به منزله شکلی از اختلال عاطفی و بیماری روانی تفسیر می‌کند.» در شکل معمول بیمار وقتی احساس ناخوشی می‌کند به پزشک مراجعه می‌کند. البته روان‌پزشک بیش از هر چیز با مواردی روبرو می‌شود که بصیرت بیمار از بیماریش مختل شده است. پرسش در اینجا این است که وظیفه روان‌پزشک در چنین شرایطی چیست؟ روان‌پزشک باید درصدد فهم بیمارش برآید حتی در جایی که بیمار در برابر چنین فهمی مقاومت می‌کند، اما بسیاری از تلاش‌هایی که در فیلم صورت می‌گیرد از نظر درمانگران برای کمک به بیماران به منظور افزایش بصیرت است؛ مثلا نگاه کنید به سکانس‌های موحش ECT یا همان شوک الکتریکی که بسان نوعی شکنجه در فیلم خود را می‌نمایاند، مداخلاتی که از نظر ناظر بیرونی بسیار غیرانسانی است.
قوکاسیان: شخصیت اصلی فیلم می‌آموزد که چگونه استقامت کند. این ایده به تدریج در فیلم شکل می‌گیرد که نجات‌دهنده، نه آسمانی بلکه باید زمینی باشد. او که توان ندارد زجر کشیدن مردی را به دلیل محرومیت از سیگار ببیند، به همه چیز پشت پا می‌زند و دستانش را با تمام نفرت به دور گردن سرپرستار گره می‌زند و می‌فشارد. حرکت او در آن لحظه طغیان در برابر تمام نمادهای قدرت است که نماینده آنها سرپرستار است. این رفتار را باید در قالب حساسیت و آزادمنشی او فهمید و این چیزی است که کم‌کم در فیلم شکل می‌گیرد و آن اینکه مبارزه او مبارزه‌ای شخصی نیست، این عصیان و شورشی است در برابر نظام قدرت که از جسم بهره‌کشی می‌کند و همه را آرام و مطیع می‌خواهد و برای این سیطره و کنترل از هیچ کاری ابایی ندارد.
گلی: در ادامه همین موضوع باید بگویم نکته بسیار مهم دیگری که در مورد فیلم می‌توان به آن اشاره کرد، بحث قدرت، مراقبت و کنترل اجتماعی است و پزشک در این بحث نقش بسیار مهمی ایفا می‌کند. میشل فوکو هم در کتاب «تنبیه و مراقبت» و هم در کتاب «پیدایش کلینیک» به تفصیل به آن پرداخته است. پزشک در این نظام واقعیت، بهنجاری را تعریف می‌کند و کسانی که در این نظام، ناهنجار تلقی می‌شوند، انگ بیمار می‌خورند و برای مراقبت و کنترل روانه بیمارستان می‌شوند تا نظم سیستم به هم نخورد. فوکو کتاب «تاریخ جنون» را با داستانی از «کشتی دیوانگان» آغاز می‌کند. او می‌گوید:« در عصر مدرن در فرانسه با اهمیت یافتن جایگاه عقل و عقلانیت، دیوانگان را بر کشتی‌ای سوار و در دریا به امان خدا رها می کردند. در فیلم هم صحنه‌ای مشابه از کشتی‌سواری داریم».
منجمی: من می‌خواستم در ادامه به موضوع بسیار مهم دیگری که با فیلم هم مرتبط است اشاره کنم و آن موضوع طبی‌سازی است. وقتی مشغول غذا خوردن می‌شویم پیوسته نگرانیم غذاها چرب یا سرخ‌کردنی نباشند، مبادا کلسترول ما را بالا برند و باعث گرفتگی عروق و سکته قلبی شوند. ازدواج بدون انجام آزمایش‌های پیش از ازدواج، قانونی نیست. بارداری بدون سونوگرافی و آزمایشات، دیگر قابل تصور نیست و اعلان مرگ بدون مجوز پزشک میسر نیست. همه اینها حکایت از آن دارد که پزشکی در لحظه‌لحظه زندگی ما حاضر است. اینکه چگونه از تولد تا مرگ، از غذا خوردن تا حل مسائل زندگی همه و همه به مسائلی در حوزه طب تبدیل شده‌اند، حاصل فرایندی است که به آن طبی‌سازی می‌گویند. این گونه که طب مدرن پیش می‌رود، همه ما به بیمارانی خودخواسته تبدیل شده‌ایم که به خواست خود به دنبال درمان هستیم. در سکانسی از فیلم وقتی «مک مورفی»( با بازی
جک ‌نیکولسون) متوجه می‌شود که یکی از بیماران به خواست خود آنجاست، برمی‌آشوبد. ما همگی مثل آن بیمار هستیم. پزشکی مدرن با ادعای ارتقای سلامت، ما را نسبت به سلامتمان دودل می‌کند و ما برای آنکه دل یکدله کنیم، بیمار شدن را می‌پذیریم. این اضطراب سلامت، دستاورد طبی‌سازی است.
قوکاسیان: یک اشاره بکنم و بحث را خاتمه دهم. این مسئله سرخپوست‌ها در فیلم‌های آمریکایی سیر تطوری داشته است. در فیلم‌های دهه ۵۰ مخصوصا جان فورد، سرخپوست‌ها شخصیت‌های منفی، غارتگر و آدمکش هستند. این به مرور تغییر یافت و جامعه آمریکا تغییر کرد. پس درمی‌یابیم که حضور رئیس سرخپوست در فیلم اصلا اتفاقی نیست.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.