معرفت ضمنی نزد پولانی و ربط آن با پزشکی بالینی (۲)
استفان هنری ترجمه رضا دانشور*
نظریه دانستن (معرفت یافتن) ضمنی پولانی
مایکل پولانی شیمیدان و فیلسوفی بود که به سبب بسط مفهوم دانستنِ(knowing ) ضمنی شناخته شده است. دانستنِ ضمنی به معرفتی ارجاع دارد که در حاشیۀ توجه عمل میکند و حیطههای صریحِ (آشکار) معرفت انسان را که به طور معمول (معمولاً) باز شناخته میشوند امکانپذیر میسازد. پزشکی که با بیمارِ مبتلا به فلج بل که قبلاً توصیف شد، مواجه میشود برای فهم مشکلِ بیمار انواعِ متفاوت اطلاعات را به کار میگیرد.
او به طور مستقیم به جنبههای معینی از موردِ بیماریِ او تمرکز میکند و به بقیه جنبهها صرفاً غیرمستقیم یا به طور ضمنی توجه میکند.
پزشک به دقت به داستان مسافرت او گوش فرا میدهد اما صرفاً به آن کلماتی توجه میکند که موجب معقول بودن داستان او میشوند. در طی معاینه عصبشناختیِ او چشمان، پوست و دندانهای بیمار را مشاهده میکند، اما معاینهها تا جایی انجام میشود که در باب عصبِ صورتِ بیمار اطلاعاتی فراهم آورد.
جزئیاتی که به طور غیرمستقیم درک شدهاند و در پسزمینۀ [اطلاعات صریح و مستقیم] قرار دارند بخشی از آن چیزی است که پولانی بُعد ضمنیِ معرفت انسان مینامند. آنها شالودۀ عمده ای هستند که بدیهی انگاشته شده و اطلاعاتی را که پزشک به طور مستقیم بر آن تمرکز میکند مثلاً داستانِ بیمار و معنای (دلالت) معاینۀ عصبشناختیِ او را امکانپذیر میسازند.
به عبارت دیگر فهمِ داستان بیمار، فهم ضمنیای از واژگان ادا شده او و ایما و اشارات او را از پیش فرض میکند؛ پزشک از [بر مبنایِ] جزئیات معرفتیِ (سخنان) بالینی بیمار به این نتیجه متوجه می شود که او احتمالاً مبتلا به فلج بل است . دو مشخصۀ دانستنِ ضمنی بخصوص به پزشکیِ بالینی ربط دارد:
ابتدا اینکه معرفتِ صریح نمیتوا ند بدون پسزمینۀ ضمنی وجود داشته باشد. انسان بدون آگاهیِ ضمنی از اجزایِ بدن بیمار و چگونگیِ ارتباط آنها با یکدیگر نمیتواند یک معاینۀ عصبشناختی را درک کند.
پزشکی که توجه خود را از معاینۀ عصبشناختیِ بیمار به رنگ پوست یا لباس او معطوف کند احتمالاً مسیر (سیر) یافتههای معاینۀ خویش را گم میکند. تفسیر معاینه به انواعِ خاصی از جزئیات بستگی دارد که در پسزمینه باقی میمانند و اگر این جزئیات به مرکز توجه تبدیل شوند احتمالاً تفسیرِ معاینه دچار از هم گسیختگی میشود.
بُعد ضمنی محصولِ جانبیِ ساختارِ جهت یافته تعاملِ انسان با جهان بیرون از خویش است (یعنی عطف توجه از جزئیات پسزمینه در کلیت آن). اطلاعات یکسانی- مثلا رنگ پوست- بسته به چگونگی جهتیافتگی توجه پزشک میتواند به صورت ضمنی یا صریح عمل کند، اما برخی از مؤلفههای ضمنیِ پایهای همیشه حاضر هستند.
دوم این که به این امر که امور جزئیِ ضمنی دقیقاً چگونه معرفت صریح را پدید میآورند، نمیتوان در الگوهای صوری یا گامهای مجزا دست یافت؛ این رابطه نهایتاً غیرقابل تشریح و تفضیل است.
همچنان که پولانی یادداشت نمود: ما در باب نتایج صریحی که بر مبنای آگاهیِ ضمنی از یک مورد دست مییابیم “بیشتر از آنچه که میتوانیم بگوییم میدانیم.”
ممکن است پزشک متوجه شود که بیمار مضطرب است و دربارۀ چهره خویش نگرانی دارد اما او به سختی میتواند توضیح دهد که چگونه صدای او، حالات او در چهره و زبانِ بدن این تأثیر را انتقال میدهد.
حتی اگر او تمامی مشخصههای فردی را احصا کند ، در ارتباط با بیمار متوجه غم و ناراحتی میشود و در عین حال بسیاری از نشانههای دیگری که داوریهای او را تحت تأثیر قرار میدهد همچنان مورد توجه قرار نمیگیرد و یا این که از آنها غفلت میشود. بُعد ضمنی بنا به طبیعتش (ماهیتاش) گرایش به این دارد که بدیهی انگاشته شود و بنابراین در برابر بررسی دقیق یا تحلیل صوری مقاومت میکند. بُعد ضمنی چنان فراگیر است که در عملکردِ روزمرۀ پزشکانِ مجرب ، آنها اغلب چگونگیِ شناسایی ویژگیهای خاص مربوط به چهره را که تشخیص موفقیتآمیز فلج بل را امکانپذیر میسازد بدیهی میانگارند . بُعد ضمنی، ریشه در بدن انسان دارد. انسانها راه میروند، سخن میگویند و غذا میخورند گرچه کمترین درکی از این دارند که چگونه اجسام آنها این وظایف را به انجام میرسانند، آنها حرکات عضلۀ خاصی را برای جویدن غذا تنظیم نمیکنند و غیره. مردمان ضرورتاً بدن خویش را به مثابۀ ابزارهایی برای به انجام رسانیدن هدف مطلوب مسلم میانگارند.
عمق آگاهیِ ضمنی و تنظیمِ اجزاء متفاوت که حرکات عادی بدنی متضمن آن است اغلب تنها بعد از بروز گسست در آنها درک میشود. گستره مسلم انگاشتن بدن در اندیشه و عمل انسان در موارد شدید و جدیِ درد یا بیماری، آشکار میشود. در این موارد تلاشِ روزمرۀ با تأملِ (آگاه) یک بیمار ممکن است تا حد زیادی به واسطه کارکردهای ابتدایی (اولیهای) همچون تنفس، سخن گفتن و بیدار ماندن، تحلیل رود. همچنین ماهیتِ جهتدار (سوگیری شده) دانستنِ ضمنی نقشِ مرکزی (اصلی) بدن در ارتباط (انتقال پیام) را برجسته میسازد.
تعامل مستقیم و چهره به چهرۀ انسانی، تقویمکننده نوعی تبادل غنی و به غایت متنوع اطلاعات است. این تعامل متضمن (دربردارنده) سرمایۀ ارتباط زبانی و غیرزبانیای است که ضرورتاً در ثبتهای کتبی و تعاملهای تلفنی و یادآوریهای بَعدی از یک رویارویی غایب است.
گسترۀ کامل اطلاعاتِ ضمنی و صریح در باب مسئلۀ خاص یا ناخوشیِ یک بیمار صرفاً از درون تعاملِ بالینی قابل حصول است.
پزشکیِ بالینی متضمن تعامل با اشخاص و فهمیدن آنها است و بنابراین با مسئلهای سروکار دارد که به طور بنیادین از آن نوع استدلالی که مسائلی مانند محاسبۀ ریاضی یا اندازهگیری اجرام ایزوتوپهای شیمیایی متضمن آنها است فرق داشته و به لحاظ مفهومی بسیار پیچیدهتر از آنها است.
فراگیری (شیوع) معرفت یافتنِ ضمنی و رابطه بدیهی فرض شده آن با معرفت یافتنِ صریح این امر را توضیح میدهد که چرا انسانها نمیتوانند معرفتِ کاملاً صریح و صوری شده را به کار ببرند.
معرفتِ انسان را میتوان به مثابه نوعی بسط (گسترش) تدریجی از جسم فرد داننده به شیئ یا ایدۀ مورد توجه در جهان بیرونی مفهومسازی کرد (توصیف مفهومی کرد). این ساختارِ بنیادین به تمامیِ تعاملات و اندرکنشهای انسان در جهان اختصاص دارد از خوردن غذا تا فهم فلج صورت.
- رضا دانشور، دانش آموختع دکترای فلسفه علم و تکنولوژی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
- منبع[۱] Polanyi’s tacit knowing and the relevance of epistemology to clinical medicine/ Stephen G. Henry MD