مشخصه و وظیفۀ پزشکی به مثابه علم عملی – بخش سوم
ولفگانگ ویلاند مترجم رضا دانشور*
بنا به این دلایل هسته اصلی مفهوم ناخوشی متضمنِ یک درک وظیفهشناختی از کنش است و تعیین و تشخیص آن اساساً در حیطه یک علم عملی قرار دارد. مفهوم ناخوشی ابزاری برای توصیف یا تحلیل یافتههای مربوط (مناسب) نیست، بلکه در وضعیتی که گمان می رود تصمیم برای دخالتی موجه به منظور تغییر آنها ضروری است، میبایست این یافتهها را مسلم فرض نمود.
بنابراین وظیفه اصلی پزشکی به مثابه علمی که اساسا” عملی است – ولو این که در عین حال علمی نیز هست که وظیفه تثبیت و پژوهش در واقعیات را بر عهده دارد- متضمن مشروعیتبخشیِ کنش و اتخاذ عمل است.
تاریخ پزشکی به ما میآموزد که تمییز آنچه که میبایست به عنوان آسیب تلقی شود، در زمانهای متفاوت به شیوههای متفاوت انجام شده است. با اینهمه شرایطی را که در صورت عدم دخالتِ ابزارهای مناسب، میتواند به مرگ منتهی شود میتوان همیشه ذیلِ عنوان ناخوشی قرار داد. مرگ در پس هر وضعیتی است که معمولاًبه عنوان بیماری حاد (serious) شناخته میشود.
باید به این نکته توجه داشت که هم پزشکیِ معالجهکننده و هم پیشگیریکننده، اساساً در پی این هستند که انسانها را برای مقاومت در برابر مرگ قریبالوقوع و پیش از موعد یاری دهند. در طبیعت چیزی به عنوان مرگ پیش از موعد وجود ندارد. طبیعت مقدرنساخته است که هیچ ارگانیسمی به سن معینی برسد. تنها در موارد نادری و تحت شرایط بسیار مطلوبی یک مخلق میتواند به سن حداکثری برسد که طبیعت آن را به نوعِ آن موجود منتسب ساخته است.
هسته اصلی مفهومِ تشخیصِ پزشکی که غالباً تعبیر نادرستی از آن می شود متضمن درکی وظیفهگرایانه از کنش هم است .
تشخیصی که جدا (منفک) از شیوه عملی که معمولاً افراد با آن سروکار دارند مورد توجه قرار گیرد ، در ابتدا ممکن است به مثابۀ تلاشِ شناختیِ محضی برای طبقهبندی شرایطِ حاضرِ بیمار براساس یک فهرست مناسب به نظر برسد. اما هر مفهومی که وضعیتِ خاص یک بیمار از طریق تشخیص تحت شمول آن قرار میگیرد، به جنسِ مفاهیم ناخوشی تعلق دارد (عضو جنسِ مفاهیمِ ناخوشی است) و بنابراین براساس ارزشهای هنجاری تعریف میشود. بنابراین از هر شمولِ تشخیصی، یک ارزیابیِ هنجاریِ کنشهای خاص استنتاج می شود.
یک تشخیص به منزله یک یافته فینفسه چندان اهمیتی ندارد. این امر هنگامی آشکارتر میشود که تشخیص هیچ تأثیری بر بیمار نداشته باشد. وقتی که تشخیصی به مداخله پرتنشی بیانجامد، بنابر حکم پزشکی چنین کنشِ بیهودهای حتی به عنوان یک لغزش تلقی میشود. کارکردِ واقعی یک تشخیص اینست که به عنوان عنصری در سازماندهیِ هنجاریِ شیوه کنشی به کار رود که در بافت یک علم عملیای مانند پزشکی، تمامیت چارچوب مفهومی آن برای آن شیوه طراحی شده است.
تشخیصها اغلب با توجه به اقتضائات افراد خاص انجام میپذیرد . بنابراین متضمن هیچ بینشی که فینفسه دارای اعتبار کلی باشند نیستند . این امر با این واقعیت پیوند دارد که هر کنشی همیشه در مرتبه فردی و به صورت خاص انجام میپذیرد و نه در حیطه امر کلی. در برخی از موارد، قصد شناخت نظری نیز ممکن است به بینشهایی درباره امر یکتا و یگانه مبتنی باشد، اما هیچ شکی در این وجود ندارد که سائقِ فرآیندِ شناخت نظری عبارتست از توجه و علاقه به ساختارهایی که مناسبت عام (کلی) دارند . در این فرآیند موارد خاص ممکن است به عنوان نمونههای انضمامی عمل کنند که پیوندهایی را که اهمیت کلی دارند وضوح می بخشند، در حالی که امر کلی هرگز نمیتواند هدف کنشی باشد که به سبب چشمانداز موفقیت پیش روی قصد میشود.
گرچه حیطه کنش، حیطه امر جزئی و فردی است اما برای مشروعیت بخشی (مجاز دانستنِ) به یک کنش میبایست آن را با یک اصل کلی، یک قانون یا هنجارِ کنش مربوط ساخت.
به فرآیندهایی که منحصراً در مرتبه انضمامی منفرد جای دارند، مثلاً آن واکنشهایی که توسط محرکها برانگیخته میشوند، نمیتوان وجهی معقول و موجه بخشید، بنابراین نمیتوانند کنش باشند.
بنابراین کنش از آن رو موضوع یک علم عملی و مسئله آن میشود که بتواند و نیز ضرورت داشته باشد که معقول و موجه شود و بنابراین ذیل قوانین کلی قرار گیرد. با اینهمه تحت هیچ شرایطی چنان قواعد کلی نمیتوانند خودشان انضمامیت یک مورد (نمونه)
منفرد و جزئی را در بر بگیرند.
منبع: The character and mission of the practical sciences, as exemplified by medicine
W Wieland – Poiesis & Praxis, 2002 – Springer
- دانش آموخته فلسفه علم و تکنولوژی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی