سه روایت از عالم (۲): روایت یونانی
غلامحسین مقدم حیدری

اگر چه نخستین فیلسوفان یونانی به پیش سقراطیان متعلق اند اما اولین کسی که نظام فلسفی منسجمی ارائه کرد و تمام جریان های فلسفی بعد از خود تا به امروز را تحت تاثیر قرار داد افلاطون است. مهمترین مسئله ای که برای افلاطون مطرح بود تبیین ثبات و تغییر در عالم بود. او همچون پارامنیدس ثبات وجود و وحدت آن را به عنوان یک اصل در نظر می گرفت اما همانند او تغییر را نفی نمی کرد. البته افلاطون تا آنجا پیش نمی رفت که همچون هراکلیتوس آن را برای استمرار عالم ضروری بداند. در واقع او به دنبال جمع بین ثبات وجود با تغییر و حرکت در عالم بود. افلاطون به دو نوع موجود قایل بود: محسوسات که مادی هستند و در طبیعت مشاهده می شوند و «صُور» یا «مُثل» که غیر مادی اند و در عالمی ورای جهان طبیعت قرار دارند. افلاطون وقتی از مُثل یا صور سخن می گوید « به محتوی یا مرجع عینی مفاهیم کلی ما اشاره می کند. ما در مفاهیم کلی خود ذوات عینی را درک می کنیم و در مورد این ذوات است که افلاطون اصطلاح مُثل را به کار می برد»(کاپلستون،۱۳۶۸،ص ۱۹۵). عالم محسوسات زمانی و فنا ناپذیر است یعنی آغاز و انجام دارد و اما عالم مُثل خارج از زمان و جاویدان است.
رابطه بین این دو عالم رابطه بین علت و معلول است به این معنی که مُثل علل کون و فساد در جهان محسوسات می باشد. آنچه به وجود می آید و تغییر می کند حتما علتی دارد ولی این علت را از خود ندارد چون وجود حقیقی نیست پس علت آن در جای دیگری قرار دارد. به عبارت دیگر موجودات محسوس به عنوان معلول، تصاویر مُثل هستند. اما مسئله ای که پیش می آید این است که مُثل در عالم عقلی قرار دارد و محسوسات در عالم محسوس ، مُثلی که ذاتا بدون حرکتند چگونه می توانند علت وجودی محسوسات باشند؟ افلاطون برای حل این مشکل در کتاب تیمائوس از موجودی به نام «صانع» سخن می گوید که نه مُثل است و نه جزو محسوسات ولی به نظر می رسد از هر دو ویژگی هایی را کسب کرده باشد. زیرا همانند مُثل در عالم ماورا طبیعت قرار دارد و جاودانی است و از سوی دیگر مانند موجودات این جهان حرکت می کند و می سازد. از نظر افلاطون صانع خالق ماده نیست بلکه « صانع، اشیا این عالم را بر طبق الگوی صور می سازد. »(همانجا،ص ۱۹۷).
بعد از افلاطون شگردش ارسطو نظامی فلسفی ساخت که در مواضع اساسی با استادش در تقابل بود. او در برابر این پرسش که «علل نظم جهان چیست؟» آموزه علل چهارگانه برای تولید اشیا را بیان کرد. این علل عبارتند از: ۱- علت مادی اشیا ۲- علت صوری یعنی قانونی که شی بر طبق آن رشد کرده یا تحول یافته ۳- علت فاعلی یعنی فاعلی که این تحول با انگیزه اولیه آن شروع شده است ۴- علت غایی یعنی نتیجه انجام یافته کل فرایند که در مورد ساخته بشری به عنوان تصور پیش اندیشده تعیین کننده روش کلی صانع در کار با ماده اش است و در تحول موجود زنده در طبیعت آن گونه که در مراحل پشت سرهم رشد معنای ضمنی می یابد و به آن تعین می بخشد، حاضر است. ( تیلر،۱۳۹۰ ، ص ۵۸ و ۵۹)
ارسطو سپس همچون افلاطون به مسئله حرکت می پردازد. او تغییر و حرکت را در جهان واقعی می پنداشت و برای هر تغییر چند عامل را ضروری می دانست. در ابتدا باید موضوع تغییر باشد تا چیزی تغییر کند و تعین و شکل جدیدی را بپذیرد. هر متغیری شکل جدید را بالقوه در خود دارد و می بایست عاملی یا علتی فاعلی این تغییر و شکل پذیری را در او بوجود آورد. گاهی این تغییر با پذیرفتن شکل جدید ماده یا جوهر همان ماده و جوهر قبلی باقی می ماند و فقط شکل جدیدی می سازد. گاهی هم این تغییر در برگیرنده تغییر ماده یا جوهر متغیر است. فعلیت و کسب صورت جدید برای جوهر فردی غایت است. بطوریکه «بر طبق نظر ارسطو هر حرکت طبیعی به سوی غایتی متوجه است»(کاپلستون،۱۳۶۸،ص ۳۷۱) .
از آنجا که حرکت از قوه به فعل کاملا در ظرف ماده ای که فعل روی آن انجام می شود قرار می گیرد، ارسطو با هیچ یک از سوالات مطرح درباره شیوه ای که حرکت با آن می تواند از یک جسم به جسم دیگر منتقل شود و تفسیر مکانیکی از فرایندهای طبیعی سر در گم نمی شود. « شیوه اندیشیدن ارسطو درباره طبیعت کاملا غیر مکانیکی است»(تیلر،۱۳۹۰،ص ۶۳). از این رو تبیین ریاضی رویدادها در نزد او چندان ارجی ندارد بر عکس افلاطون که تبیین هندسی نقش مهمی در نظام معرفتی اش دارد.
بنا بر مدل جهان دوفلکی از عالم زمین کره کوچکی بود که در مرکز هندسی کره خیلی بزرگتری که ستارگان را حمل می کرد معلق بود. جهانی شامل یک کره درونی برای بشر و یک کره بیرونی برای ستارگان.
از نظر ارسطو هر چه جوهر فردی از ماده دورتر باشد در مرتبه فعلیت صورتش خالص تر است و مقامش عالی تر. این سلسله مراتب از ماده اولیه که قوه محض است شروع می شود تا این که به انسان برسد. نفس انسان صورت یا فعل بدن است اما در رابطه با عقل قوه است و عقل فعال که بدون ماده است صورت خالص است . از او عالی تر و بسیط تر افلاک و از افلاک عالی تر خداوند است که فعل و صورت محض است. خدا منبع جاودان و تغییر ناپذیر همه تغییرات ، حرکت ها و فرایندها است. اما باید متوجه باشیم که « اگر چه خدا محرک متعالی این عالم است ارسطو او را حتی به معنایی که در آن خلق می تواند با جاودانگی جهان سازگار باشد خالق آن نمی داند. زیرا تاثیر وجود خدا صرفا این است که به تکوین صورت در یک ماده از پیش موجود منجر شود……. با این حال ماده اولیه به اندازه خدا یک پیش شرط برای همه آن چیزی است که اتفاق می افتد»( همانجا،ص ۶۷)
در اواسط قرن چهارم پیش از میلاد ارسطو با بکارگیری انگاره مفهومی «جهان دو فلکی» طرح کیهان شناختی را بنیان نهاد که برای مدت دوهزار سال پارادایم حاکم بر جامعه بشری شد و فیلسوفان و منجمان بر اساس آن کار می کردند. بنا بر چنین تصویری از عالم زمین کره کوچکی بود که در مرکز هندسی کره خیلی بزرگتری که ستارگان را حمل می کرد معلق بود. خورشید در فضای پهناور بین زمین و کره ستارگان حرکت می کرد. بیرون کره بیرونی هیچ چیزی وجود نداشت، نه فضایی و نه ماده یی. این نظریه در باره جهان باستان به “جهان دو فلکی”[۱] مشهور است. جهانی شامل یک کره درونی برای بشر و یک کره بیرونی برای ستارگان. برای ارسطو کل جهان محصور به کره ستارگان بود یا بطور دقیق تر درون سطح بیرونی آن کره و در هرنقطه درون این کره برخی انواع ماده وجود داشت.
دستیابی به تولید خلا برای یونانیان امکان پذیر نبود از این رو آنان بر این اعتقاد بودند که طبیعت همواره برای مانع شدن از شکل گیری خلا عمل می کند . اما این اصل برای ارسطو و اخلافش بیش از یک اصل تجربی بود. ارسطو اعتقاد داشت «خلا چه بصورت مجزا و یا بالقوه وجود ندارد»( ارسطو، طبیعیات،ص۱۵۵). بنابراین نه تنها در واقع هیچ خلایی در جهان زمینی وجود ندارد بلکه در اصل هیچ خلایی نمی تواند در هر جایی از جهان وجود داشته باشد. فضا تنها می تواند در مورد حجم اشغال شده بوسیله یک جسم تعریف شود. در غیبت یک جسم مادی چیزی برای تعریف کردن فضا وجود ندارد. بعبارت دیگر تحت هر شرایطی فضا خود بخود وجود ندارد. ماده و فضا جدا نشدنی هستند، انها دو روی یک سکه اند.« هیچ چنین چیزی به عنوان یک ماهیت بعد دار وجود ندارد مگر آن چیزی از جوهر مادی باشد»(Kuhn,1995,p.138) .عدم امکان وجود خلا پایه کرانمندی جهان بود. ورای کره ستارگان نه فضایی و نه ماده ای بود، بطور کلی هیچ چیز نبود.
فضای داخل کره ماه منطقه تحت القمر نام داشت که زمین در مرکز آن واقع بود. گرچه این منطقه بخش کوچکی از جهان بود اما چون منزلگاه انسان بود از اهمیت زیادی برخوردار بود
ارسطو در کتاب درباره سماوات[۲] چنین می گوید:«…پس روشن است که هیچ جسمی ورای افلاک وجود ندارد و وجود هیچ واقعیتی در انجا مجاز شمرده نمی شود.جهان در تمامیت اش ترکیبی از مجموع کاملی از ماده قابل دسترس است…..و حال می توان نتیجه گرفت که تعدد جهان ها وجود ندارد و تاکنون نیز وجود نداشته است و ممکن هم نیست که وجود داشته باشد. این جهان یکی است منفرد و کامل. بعلاوه روشن است که نه مکان و نه خلا…. ورای افلاک وجود ندارد.»(Ibid,p79)
شبیه جهان افلاطون جهان ارسطو نیز قائم بالذات است بطوریکه چیزی بیرون از خود باقی نمی گذارد. اما ارسطو اجزای درون این جهان را بسیار جزیی تر از افلاطون از هم متمایز کرد. بزرگترین بخش درون جهان با عنصر واحدی یعنی اِتر پر شده که در مجموعه ای از پوسته های تو در توی متحدالمرکز انباشته شده است( پنجاه و پنج پوسته). پوسته هایی که کره های تو خالی عظیمی را تشکیل می دهند که بیرونی ترین سطح آن بخش بیرونی کره ستارگان است و داخلی ترین سطح آن ، پایین ترین سیاره یعنی ماه را حمل می کند. اتر عنصری اسمانی است ماده یی بلوری ، تغییر ناپذیر، شفاف و بی وزن. سیارات، ستارگان و پوسته های کروی هم مرکز که گردش آنها حرکات آسمانی را تبیین می کنند از اتر ساخته شده اند. فضای داخل کره ماه منطقه تحت القمر نام داشت که زمین در مرکز ان واقع بود. گرچه این منطقه بخش کوچکی از جهان بود اما چون منزلگاه انسان بود از اهمیت زیادی برخوردار بود. منطقه تحت القمر نه با یک عنصر بلکه با چهار عنصر پرشده بود و توزیع این چهار عنصر زمینی گرچه به لحاظ نظری ساده بودند اما در واقعیت بی نهایت پیچیده بودند. مطابق قوانین حرکت «حرکات طبیعی متفاوت بیانگر “طبیعت” های متفاوت اشیا فلک تحت القمر و جوهر اجسام سماوی هستند» (Guerlac,1968,p.112) در غیبت هر نیرو خارجی عناصر چهرگانه در رشته ای از چهار پوسته هم مرکز قرار می گرفتند شبیه کرات اتری که از عنصر پنجم تشکیل شده و آنها را احاطه کرده بودند. خاک ،عنصر سنگین، بطور طبیعی بسوی درون کره ای در مرکز جهان حرکت می کند. آب گرچه سنگین است اما به سنگینی خاک نیست پس در پوسته کروی ای حول و حوش منطقه مرکزی زمین جای می گیرد.سبکترین عنصر آتش ، بطور خود جوش بالا می رود تا پوسته ای از خودش را زیر کره ماه تشکیل دهد. همچنین هوا عنصری سبک است که این ساختار را با پر کردن پوسته باقی مانده بین آب و آتش کامل می کند. برای رسیدن به این مواضع عناصر در جاهایشان با خلوص عنصری کاملشان قرار می گیرند. اگر منطقه تحت القمر را به حال خود رها کنیم و بوسیله نیروهای خارجی ارامش آن را بهم نزنیم منطقه ای ساکن خواهد بود که انعکاس دهنده تاثیر کرات سماوی بر ساختارش خواهد بود.
اما این منطقه زمینی هرگز آرام نیست و بوسیله کره متحرک ماه محدود شده و حرکت این لایه مرزی بر لایه آتش زیر آن فشار آورده و سبب آغاز جریانهایی در سراسر جهان تحت القمر می شود که سبب برخورد عناصر و ترکیب آنها با هم می گردد. بنابراین عناصر هرگز در شکل خالص شان مشاهده نمی شوند. حرکات افلاک همه تغییرات و تقریبا همه مشاهدات متنوع در جهان تحت القمر را سبب می شوند. بعد از ارسطو بطلمیوس تغییراتی در نظام نجوم آن داد اما این تغییرات تنها اصلاحاتی در تعداد کرات سماوی بود. بطلمیوس تعداد کرات را به هشت کره تقلیل داد. همچنین نظرات رقیبی برای نظام ارسطویی وجود داشتند اما هیچیک از آنها نتوانستند جانشین نظام ارسطویی شوند و این نظام برای مدت دوهزار سال مرجعیت خود بر افکار و زندگی تمدن غربی را حفظ کرد . به عبارت دیگر تمام دوره قرون وسطی تحت سیطره این نگرش درباره عالم بود.
[۱] – two-sphere universe
[۲] – On the Heavens
منابع
- کاپلستون، فردریک؛ تاریخ فلسفه: یونان و روم؛ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی؛۱۳۸۶.
- تیلر؛ آلفرد ادوارد؛ ارسطو؛ تهران؛ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی؛۱۳۹۰.
- ارسطو؛ طبیعیات؛ مترجم: مهدی فرشاد؛ تهران؛ انتشارات امیر کبیر؛ ۱۳۶۳.
- Guerlac,Henry, “Copernicus and Aristotle’s Cosmos” in Journal of the History of Ideas, Vol.29, No.1 ,1968, p 109-113
- Kuhn, Thomas S., The Copernican Revolution, Harvard University Press, Nineteenth Printing,1997.