زیست سیاست، انسان زدایی و مرگ سیاست
علیرضا منجمی

در مورد نسبت پزشکی و جنگ در نوشتار پیشین به پزشکی بالینی (clinical medicine) پرداختم. اما پزشکی اجتماعی (social medicine) بخش دیگری از پزشکی است که بیشتر با سلامت عمومی (public health) و جمعیت دارد در حالی که پزشکی بالینی با سلامت فردی و بیمار منفرد مواجه است. پزشکی اجتماعی با بهداشت عمومی سروکار دارد و مشتمل بر سازوکار و نهادهایی است که در پی کنترل همهگیریها شکل گرفتهاند.
در تأمل نسبت پزشکی و جنگ، پزشکی اجتماعی باید در کانون توجه قرار گیرد.
فوکو با تحلیل همین نهادها و روندها نوری تازه بر مفهوم زیستسیاست (Biopolitics) میتاباند. میشل فوکو در تحلیل خود نشان میدهد مدیریت زندگی جمعی و کنترل بدنها هدف اصلی زیستسیاست است که در بستر تاریخی و نهادی پزشکی اجتماعی و نظامهای بهداشتی-درمانی شکل گرفت. ریشههای زیستسیاست را باید در تحولات پزشکی اجتماعی و دولت-ملتهای مدرن جستجو کرد. از قرن هجدهم و نوزدهم میلادی، با گسترش پزشکی اجتماعی، دولتها وارد عرصه مدیریت جمعیت و سلامت عمومی شدند. پزشکی اجتماعی دیگر محدود به درمان فردی نبود، بلکه تبدیل به ابزاری برای تنظیم جمعیت، کنترل بیماریها، و افزایش بهرهوری اقتصادی شد. سیاستهایی چون واکسیناسیون اجباری، قرنطینه، سرشماری و آموزش بهداشت، نمونههای بارز این روند بودند.
میشل فوکو نشان میدهد که در جهان مدرن قدرت به جای تمرکز صرف بر مجازات، به مدیریت زندگی معطوف شده است. زیستسیاست یعنی اعمال قدرت بر بدنها و جمعیتها به منظور افزایش زندگی، کاهش مرگ، و بهبود شرایط زیستی.
با اعمال زیستسیاست فرایندی به نام انسانزدایی (dehumanization) آغاز میشود و گروههایی را از دایره حمایت و حقوق زیستی خارج میکند. انسانزدایی مفهومی طیفی است که یک سوی آن محروم ساختن گروهی از انسانها از همه حقوق انسانی و کمارزش یا فاقد حق زیستن دانستن آنهاست. در سر دیگر آن رفتار تبعیضآمیز و دست دوم با گروهی از انسانهاست. مثلا در نظام بهداشتی ما بیماران تالاسمی به عنوان تهدید در نظر گرفته میشوند و غربالگری پیش از ازدواج در پی ریشهکن کردن آنهاست. در همهگیری کرونا به افراد مبتلا انگ خطرناک و آلوده میزدند و آنها را طرد می کردند. پاکسازیهای نژادی و سیاستهای اصلاح نژاد مونههایی دیگر از پیوند زیستسیاست و انسانزدایی است.
اما آنچه در جنگها رخ میدهد چه نسبتی با زیستسیاست دارد؟
زیستسیاست به عنوان مفهومی که با پزشکی اجتماعی و مدیریت زندگی در ارتباط است، عمدتاً بر حفظ و بهینهسازی زندگی تمرکز دارد و در باب مرگ ساکت است. با این حال، این سکوت به معنای غیاب مرگ نیست، بلکه مرگ در حاشیه و پسزمینه قدرت زیستی قرار میگیرد.
از سوی دیگر، فرایند انسانزدایی که در زیستسیاست رخ میدهد، پیششرط لازم برای ظهور مرگسیاست(Necropolitics) است که مرگ را به عنوان ابزار و هدف سیاست آشکار میکند.
این مفهوم را آچیل مبمبه(Achille Mbembe) در نقد زیستسیاست فوکویی مطرح کرد. مرگسیاست در زمینههایی چون جنگ، نسلکشی، اشغال نظامی، اردوگاههای کار اجباری، و سیاستهای امنیتی ضدپناهجویان نمود مییابد. مبمبه نشان میدهد که پیششرط مرگسیاست، «انسانزدایی کامل» است؛ یعنی حذف افراد از وضعیت انسانی به گونهای که کشتن آنها نه تنها مجاز، بلکه مشروع تلقی شود.
ارتباط و پیوند مفهومی میان زیستسیاست، انسانزدایی و مرگسیاست پلکانی و درهم تنیده است. زیستسیاست با مدیریت زندگی جمعی آغاز میشود و با طبقهبندی و کنترل بدنها و جمعیتها، بستر را برای اجرای سیاستهای بهداشتی فراهم میآورد. این مدیریت همراه است با انسانزدایی، یعنی محروم ساختن برخی گروهها از حقوق کامل انسانی و فروکاستن آنان به بدنهایی قابل کنترل، که زمینه را برای حذف تدریجی یا محدودیتهای شدید فراهم میکند. در نهایت، در مرحلهای که این انسانزدایی کامل میشود، قدرت به سوی اعمال مستقیم مرگ میرود؛ یعنی مرگسیاست یا نکروپولیتیکس به عنوان ابزار قدرت آشکار میشود. بنابراین، انسانزدایی، حلقه واسط و مکانیزم انتقال زیستسیاست به مرگسیاست است.
تصویر نقاشی پیکاسو از بمباران شهر Guernica